آلمانی‌ها مدت‌هاست که از «مسئولیت آلمان در برابر بشریت» حرف می‌زنند. این مسئولیت با اشاره‌ای به سابقۀ هولوکاست و عبرت گرفتن از آن، جلوگیری از نسل‌کشی را یکی از اصول سیاست خارجۀ آلمان و در تعبیری دیگر جزء «منافع ملی» این کشور می‌داند. اما در دهه‌های اخیر و علی‌الخصوص از دوران نخست‌وزیری انگلا مرکل به این سو، این مسئولیت اخلاقی، به پیمانی همه‌جانبه برای دفاع از اسرائیل و همۀ جنایت‌هایش تبدیل شده است. چیزی که هانس کودنانی آن را «بیش‌صهیونیست» شدن آلمان می‌نامد. «فرهنگ یادآوری» که زمانی آن را روشی درخور برای رویارویی با گذشته می‌دانستند چطور به بیراهه رفت؟
طی پنج ماهِ بعد از ۷ اکتبر، مردم دنیا با وحشت شاهد بودند که آلمان از هولوکاست استفاده می‌کند تا انتقادات علیه جنگ اسرائیل در غزه را خاموش کند. واکنش دولت آلمان به این منازعه فرقی با واکنش ایالات‌متحده نداشت: هر دو کشور به اسرائیل سلاح دادند و در دیوان بین‌المللی دادگستری از اسرائیل دربرابر آفریقای جنوبی حمایت کردند. اما آلمان در آزار و شکنجۀ معترضان، هنرمندان و روشن‌فکرانی که با مردم فلسطین ابراز همدردی و هم‌بستگی کرده‌اند از آمریکا هم فراتر رفته و از همان مسئولیتی که نسل‌کشیِ نه‌چندان دور بر دوشش قرار داده به‌نوعی برای اثباتِ اخلاقی‌بودن خود استفاده می‌کند.
متوسل‌شدن به هولوکاست برای مهار انتقادات علیه اسرائیل تفاوت دارد با فرهنگ یادآوری1 -که زمانی، به عقیدۀ بسیاری از ناظران بین‌المللی، روشی درخورِ پیروی برای رویارویی با گذشته بود. حتی سوزان نیمنِ فیلسوف، که پنج سال پیش کتابی نوشت و در آن از فرهنگ یادآوری آلمان به‌عنوان الگویی برای آمریکا یاد کرد، اکنون معتقد است که این فرهنگ «به بیراهه رفته است». نیمن از نوعی «مک‌کارتیسم یهوددوستانۀ»2منحصراً آلمانی یاد می‌کند -اگرچه این عبارتْ یهودیانِ منتقد اسرائیل مثل ماشا گسن، نویسندۀ نیویورکر، یا کندس بریتز هنرمند را نیز نشانه می‌گیرد و بنابراین دقیق‌تر آن است که بگوییم «مک‌کارتیسم صهیونیستی».
اگرچه به‌درستی توجه زیادی به این موارد خاص آزار و اذیت معطوف شده، اما پیدایش و تکامل فرهنگ یادآوری آلمان کمتر مورد بحث قرار می‎گیرد. خصوصاً در ایالات‌متحده، بسیاری از کسانی که آلمان را کشوری نسبتاً مترقی می‌دانستند اکنون معتقدند فرهنگ یادآوری هولوکاست همواره آلمان را ملزم به پشتیبانیِ بی‌قیدوشرط از اسرائیل کرده است. اما حقیقت از این پیچیده‌تر و عجیب‌تر است. خاطرۀ هولوکاست، در دهۀ ۸۰ میلادی بود که در نظام سیاسی جمهوری فدرال آلمان ریشه دواند. در دو دهۀ گذشته این فرهنگِ یادآوری به قهقرا رفته، چراکه آلمان این باور را، که هولوکاست این کشور را دربرابر بشریت مسئول ساخته، رها کرده و درعوض فقط دربرابر اسرائیل احساس مسئولیت می‌کند.
درمورد این پسرفت، بیشترِ تقصیرها متوجه آنگلا مرکل است که در بیست سال گذشته بر سیاست آلمان تسلط داشت. بااین‌حال، در چند دهۀ اخیر، قدرت‌های سیاسیِ همگرا اتحاد عجیبی بین چپ میانۀ آلمان و جناح راست آمریکا و اسرائیل برقرار کرده‌‌اند. امروزه آلمان توسط دولتی ائتلافی متشکل از سوسیال‌دمکرات‌ها، سبزها و دمکرات‌های آزاد رهبری می‌شود که، به گفتۀ نیمن، به نظر می‌رسد درمورد اسرائیل مواضعی دارد که حتی «از مواضع کمیتۀ روابط عمومی آمریکا و اسرائیل نیز محافظه‌کارانه‌تر و حمایتگرانه‌تر» است.
برای درک این اتحاد عجیب‌وغریب، باید نگاهی دوباره به دهۀ ۶۰ میلادی بیندازیم، زمانی‌که فرهنگ یادآوری آلمان از دل چپ نویی برخاست که می‌خواست با پیشینۀ نازیسم روبه‌رو شود. این داستان را در کتاب اولم با عنوان آرمان‌شهر یا آشویتس3 روایت کرده‌ام. این کنشگرها اولین آلمانی‌هایی بودند که هویت ملی خود را به مسئولیت کشورشان درقبال هولوکاست پیوند زدند. رویکرد آن‌ها، برخلاف صهیونیسم افراطیِ کوته‌نظرانه‌ای که امروزه در آلمان رواج دارد، بر مبنای درکی جهان‌شمول از درس‌های هولوکاست استوار بود، نه اینکه به‌طور ویژه فقط بر اسرائیل متمرکز باشد -حتی زمانی که فکر و ذکرشان درگیر آرام‌کردن وجدان خودِ آلمان بود.

نسل ۱۹۶۸ و اسرائیل
با اینکه آمریکایی‌های بعد از جنگ جهانی دوم فرزندانِ آن‌هایی بودند که با نازی‌ها جنگیده بودند -که به آن‌ها «نسل بی‌نظیر» گفته می‌شود- همتایان آن‌ها در آلمان غربی فرزندانِ، به قول خودشان، «نسل آشویتس» بودند. برای نسل ۱۹۶۸، رویارویی با نازیسم و عبرت‌گرفتن از هولوکاست هم از لحاظ هویتی مهم بود و هم به‌شدت جنبۀ شخصی داشت. آن‌ها وقتی به بزرگسالی رسیدند، کم‌کم سکوتی را که دربارۀ گذشتۀ نه‌چندان دورِ نازیسم آلمان وجود داشت شکستند.
اولین صدر اعظم آلمان غربی، کنراد آدناوئر مسیحی و دمکرات، هرگونه پرداختن به نازیسم را به‌خوبی سرکوب کرده بود؛ بسیاری از کسانی که در رژیم نازی سمتی داشتند اصلاح شده و به سِمت‌های پیشین خود بازگردانده شدند؛ تا اواسط دهۀ ۵۰، صاحب‌منصبان خدمات کشوری، قوۀ قضاییه و دانشگاه‌ها عمدتاً همان صاحب‌منصبان دورۀ رایش سوم شده بودند. بسیاری از جوانانی که در آلمان غربی بزرگ شده‌ بودند، به قول یکی از کسانی که با آن‌ها مصاحبه کردم، احساس می‌کردند «توسط نازی‌ها محاصره شده‌اند». در اواسط دهۀ ۶۰، کم‌کم متوجه شدند که فقط افراد نیستند که باقی می‌مانند، بلکه تداوم ساختاری نیز وجود دارد: جمهوری فدرالْ حکومتی فاشیستی یا دست‌کم «پیشافاشیستی» بود. جنبش دانشجویی به‌عنوان اعتراضی علیه این تداومات واقعی و خیالی به وجود آمد.
در ۲ ژوئن ۱۹۶۷، دانشجویی به نام بنو اونه‌سورگ توسط پلیس برلین غربی در اعتراضات علیه ورود شاه ایران به برلین کشته شد. شش روز بعد، اسرائیل جنگ شش‌روزه را شروع کرد. تا آن زمان، چپ نوی آلمان غربی مایل بود از اسرائیل حمایت کند و به چشم یک پروژۀ سوسیالیستی به آن می‌نگریست. اما همین که جنبش دانشجویی پس از کشته‌شدن اونه‌سورگ رو به افراط گذاشت، با اسرائیل نیز به دشمنی برخاست و دیگر آن را پایگاه امپریالیسم آمریکایی در خاورمیانه می‌دانست -موضعی که، تا حدودی، واکنشی علیه حمایت شدید اکسل اشپرینگر، غول رسانه‌ای منفور جناح راست، از اسرائیل بود (در طول جنگ، اشپرینگر به‌شوخی گفته بود که به مدت ۶ روز روزنامه‌های اسرائیلی را به آلمانی منتشر می‌کرده).
طی دهۀ بعدی، برخی از چپ‌های آلمان غربی به‌طور فزاینده‌ای بر اسرائیل متمرکز شدند و از آن انتقاد کردند، و در ادامه از مرز ضدصهیونیسم عبور کردند و به یهودی‌ستیزی رسیدند. این یهودی‌ستیزیِ جناح چپ در سال ۱۹۷۶ به اوج خود رسید، زمانی که دو فلسطینی و دوشهروند آلمان غربی که از جنبش دانشجویی فرانکفورت خارج شده بودند یک جت ایرفرانس را ربودند، به انتبه در اوگاندا پرواز کردند و مسافران اسرائیلی و یهودی را جدا کرده و بقیه مسافران را رها کردند (یوناتان، برادر بنیامین نتانیاهو، در حملۀ بعدی اسرائیل برای آزادسازی گروگان‌ها کشته شد -نتانیاهو این رویداد را آغاز زندگی سیاسی خود می‌داند).
رویداد انتبه تعجب بسیاری را در چپ نوی آلمان غربی برانگیخت، ازجمله یوشکا فیشر که از چهره‌های تأثیرگذار در یکی از گروه‌های فرانکفورت به نام «مبارزۀ انقلابی» بود. فیشر یکی از هواپیمارباها به نام وینفرید بوزه را که عضو جناح چپ فرانکفورت بود می‌شناخت. فیشر بعدها به کسی که زندگی‌نامه‌اش را می‌نوشت گفت که این هواپیماربایی، و به‌خصوص جداکردن مسافران یهودی و غیریهودی، به او نشان داده است که «چگونه کسانی که از سوسیالیسم ملی و جنایات آن اعلام برائت می‌کنند ناخودآگاه همان جنایات نازی‌ها را تکرار می‌کنند». در سال‌های بعد، شکست پروژۀ سیاسی چپ نو، و درهم‌تنیدگی آن با تروریسم، جهان‌بینی فیشر را در هم شکست و او را وادر کرد تا در بسیاری از مواضع سیاسی خود تجدیدنظر کند. پیشینۀ نازیسم و مسئولیتی که آلمان درقبال آن داشت هنوز هم برای او مهم بود، اما درس‌های دیگری از آن گرفت.
فیشر کم‌کم از آن ضدصهیونیسم سابق خود فاصله گرفت. مثلاً وقتی اسرائیل در سال ۱۹۸۲ به لبنان حمله کرد، فیشر از اسرائیل دربرابر انتقادات سبزها -حزبی سیاسی که تازه در آن عضو شده بود- دفاع کرد. او و بسیاری از هم‌قطارانش خود را با جمهوری فدرال نیز آشتی دادند، جمهوری فدرالی که اکنون در چشم مبارزان سرخورده به‌منزلۀ یک سنگر دمکراتیک شکننده دربرابر فاشیسم بود. هاینریش آگوست وینکلر، مورخ آلمانی، این را «چپِ پسا-آدناوئری» می‌نامد -یعنی چپی که بسیاری از مواضع کنراد آدناوئر را پذیرفته بود، کسی که قبلاً برای جنبش دانشجویی تجسم حکومتی فاشیستی بود.

آشویتس و منافع ملی آلمان
آن زمان، فیشر بیش‌ازپیش با مسئلۀ پیامدهای نازیسم برای سیاست خارجی آلمان درگیر شد. در سال ۱۹۸۵، در چهلمین سالگرد پایان جنگ جهانی دوم در اروپا، فیشر مقاله‌ای برای هفته‌نامۀ دی تسایت نوشت که با این جمله به پایان می‌رسید: «تنها مسئولیت آلمان در مورد آشویتس می‌تواند محور منافع ملی آلمان غربی باشد» (واژۀ نسبتاً کهن «Staatsräson» گاهی اوقات به‌اشتباه «دلیل وجود» ترجمه می‌شود، اما بهتر است آن را دلیل حکومت یا چیزی شبیه «منافع ملی» ترجمه کرد). فیشر می‌خواست با درنظرگرفتن اصل مسئولیت آن‌ها درقبال هولوکاستْ طرحی برای سیاست خارجی آلمان استنتاج کند.
در آن زمان، فیشر معتقد بود که این اصل یعنی استفاده‌نکردن از نیروی نظامی. اما پس از نسل‌کشی سربرنیتسا در سال ۱۹۹۵، موضع خود را عوض کرد. فیشر، پس از دوستش دنیل کوهن بندیت که ستارۀ وقایع ماه مۀ ۱۹۶۸ در پاریس بود و بعدها به فرانکفورت مهاجرت کرده و «جنبش انقلابی» را راه‌اندازی کرده بود، از ایدۀ مداخله نظامی به‌منظور جلوگیری از نسل‌کشی حمایت کرد. تا آن زمان فقط راست میانه مدافع این موضع بود و سبزها آن را بهانه‌ای برای نظامی‌سازی مجدد آلمان می‌دانستند. فیشر در نامه‌ای سرگشاده خطاب به حزبش پرسید که اگر نسل او از تمام قوایش برای جلوگیری از نسل‌کشی استفاده نکرده بود، آیا آن‌ها هم مثل پدرومادرهایشان در دوران نازی شکست نمی‌خوردند؟
سه سال بعد، زمانی که فیشر در دولت قرمز-سبز به رهبری گرهارد شرودرِ سوسیال‌دمکرات -یکی دیگر از معترضین ۱۹۶۸، که البته مثل فیشر دغدغۀ هولوکاست را نداشت- وزیر امور خارجه شد، این شانس را پیدا کرد که ایده‌های خود را عملی کند. با بحث بر سر مداخلۀ نظامی برای جلوگیری از پاک‌سازی قومی کوزوو، مسئلۀ پیامدهای آشویتس برای سیاست خارجۀ آلمان خیلی زود به اوج خود رسید. این بحث به‌ویژه در میان سبزها، که هم به ایدۀ صلح و هم به مسئولیت هولوکاست معتقد بودند، شدید بود. به نظر می‌رسید آن‌ها باید بین دو اصل یکی را انتخاب می‌کردند: «جنگ دیگر هرگز» که باعث شد برخی با مداخلۀ نظامی ناتو در صربستان، یا حداقل با مشارکت آلمان در آن، مخالفت کنند؛ یا «آشویتس دیگر هرگز» که برخی (ازجمله فیشر) را بر آن داشت تا از مداخلۀ نظامی و مشارکت آلمان حمایت کنند.
وسواس نسبت به آشوویتس به بحثی خودمحورانه در سیاست خارجی منجر شد که به نظر می‌رسید بیشتر حول محور خود آلمان است تا منطقۀ موردبحث، یعنی بالکان. بااین‌وجود، اگرچه فیشر پس از واقعۀ انتبه از اسرائیل بیشتر حمایت می‌کرد، اما ایدۀ «آشویتس دیگر هرگزِ» او کماکان آرمانی جهانی برای مقابله با نسل‌کشی در سراسر دنیا بود.

از جهان‌شمولی تا خاص‌گرایی
اگرچه فیشر در بحث بر سر کوزوو پیروز شد -چهار جنگندۀ تورنادوی آلمانی برای بمباران صربستان به ناتو پیوستند- سرانجام عقیدۀ همگانی بر این بود که او برای اهداف سیاسی «از آشویتس استفادۀ ابزاری کرده است». بعدها وقتی با ولفگانگ ایشینگر، که آن زمان معاون وزیر امور خارجۀ آلمان بود و بعدها مدیر کنفرانس امنیتی مونیخ شد، مصاحبه کردم، او به من گفت که رئیس سابقش «بیش‌ازحد به این موضوع می‌پرداخت تا حمایت داخلی را جلب کند». از آن زمان به بعد، آشویتس دیگر مانند دهۀ ۱۹۹۰ در بحث‌های سیاست خارجی آلمان مورد استناد قرار نگرفت.
اما درمورد اسرائیل استثنا وجود داشت. حمایت آلمان از اسرائیل به دوران آدناوئر برمی‌گشت که در سال ۱۹۵۲ با پرداخت غرامت موافقت کرد و به آن کشور سلاح داد، و هنگامی که دیگر استناد به آشویتس در مباحثات سیاست خارجه رواج نداشت، برخی از اعضای جناح راست از اصطلاح منافع ملی استفاده می‎کردند، اصطلاحی که فیشر در مقالۀ ۱۹۸۵ خود آن را احیا کرد تا بر مسئولیت آلمان درقبال اسرائیل تأکید کند. همان‌طور که روزنامه‌نگار پاتریک بانرز سال ۲۰۰۲ در فرانکفورتر آلگمانیه زایتونگ نوشت، «منافع ملی آلمان این است که هیتلر نتواند پس از مرگش پیروز شود». یهودیان هنوز در محاصرۀ دشمن بودند -و پیروزنشدن این دشمنان همان‌قدر برای منافع ملی آلمان اهمیت داشت که جلوگیری از تسلط نازیسم بر خود آلمان مهم بود.
در سال ۲۰۰۵، زمانی که مرکل صدر اعظم آلمان شد -سِمتی که تا ۱۶ سال بعد آن را حفظ کرد- دولت سبز-قرمز به پایان رسید. مرکل، سه سال بعد از آغاز به کار، در یک سخنرانی در پارلمان اسرائیل -اولین سخنرانی صدر اعظم آلمان در آنجا- ادعا کرد که همۀ اسلاف او از مسئولیت ویژۀ آلمان درقبال امنیت اسرائیل آگاه بوده‌اند. او اعلام کرد «این مسئولیت تاریخی بخشی از منافع ملی کشور من است».
به نظر می‌رسید سخنرانی مرکل متأثر از رودولف درسر باشد که در سال‌های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۵ سفیر آلمان در اسرائیل بود و در مقاله‌ای در سال ۲۰۰۵ نوشت «امنیت اسرائیل جزء منافع ملی ماست». اگرچه این اصطلاح در اصل از فیشر گرفته شده بود، طبق گزارش‌های اخیر اشپیگل، پرسنل مرکل گمان می‎کردند که بیشتر شبیه «سبک گفتار مسیحی دمکراتِ» عملگراها است. البته این خصوصیت بارز مرکل بود: او معروف بود به اینکه در سیاست «هیچ رویکرد جایگزینی وجود ندارد» و به‌دنبال این بود که سیاست آلمان درقبال اسرائیل را از فضای رقابت دمکراتیک خارج کند و، به بیان یورگن زیمررِ مورّخ، تعهد به امنیت اسرائیل را به اصلی «بی‌چون‌وچرا و بدون جایگزین» تبدیل سازد.
مرکل موفق شد: تمام طیف‌های سیاسی توافق داشتند که مسئولیت دربرابر اسرائیل یکی از اصول منافع ملی آلمان است. در سال ۲۰۲۱، دولت ائتلافی جدید، متشکل از سوسیال دمکرات‌ها، سبزها و دمکرات‌های آزاد به توافقی رسیدند که کاملاً درمورد آن مذاکره شده بود و بند مشهوری در آن به چشم می‌خورد: «امنیت اسرائیل جزء منافع ملی ماست». صدر اعظم اولف شولتز، دَه روز پس از حمله‌های ۷ اکتبر، به اسرائیل رفت و این بیانیه را تکرار کرد -اسرائیل در آن هنگام هزاران بمب روی غزه انداخته بود (ینس پلوتنر، مشاور امنیت ملی او، زمانی که درسلر سفیر بود در سفارت آلمان در اسرائیل کار می‌کرد).
از وقتی مرکل از قدرت کناره‌گیری کرده، انتقادات فزاینده‌ای علیه میراث سیاست خارجی او وجود داشته است -خصوصاً اینکه درمورد چین و روسیه منافع اقتصادی را بر امنیت اولویت داده بود. از ۷ اکتبر به بعد، کاملاً مشخص شد که مرکل میراث مخربی را برای سیاست خارجۀ آلمان در قبال اسرائیل نیز برجا گذاشته است. در سال ۲۰۰۹، یک سال پس از آنکه در پارلمان اسرائیل سخنرانی کرد، نتانیاهو برای بار دوم به قدرت رسید -و از آن به بعد اسرائیل هرچه بیشتر به جناح راست متمایل می‌شود. اکنون آلمان خود را برای انتقاد از اسرائیل کاملاً عاجز یا بی‌میل می‌بیند؛ حتی وقتی اسرائیل مردم غزه را به‌زور از خاک خودشان بیرون کرده و منهدم می‌سازد.

آلمانِ بیش‌صهیونیست
در دهۀ ۲۰۱۰، با خودم فکر می‌کردم که آیا کاهش حمایت عمومی داخلی باعث خواهد شد که تعهد آلمان به اسرائیل کمتر شود؟ نوعی دگرگونی نسلی در حال وقوع بود، نظر به اینکه نسل ۱۹۶۸، که پیشینۀ نازیسم برایشان اهمیت هویتی و جنبۀ شخصی داشت، جای خود را به نسلی داده بود که موضع دور و بی‌تفاوتی نسبت به نازیسم داشت (کتابی تأثیرگذار با عنوان پدربزرگ نازی نبود4 نشان می‌دهد که چگونه اعضای این نسل نمی‌توانند تصور کنند که پدربزرگ و مادربزرگ‌هایشان در این جنایات سهیم بوده‌اند). از این گذشته، جامعۀ آلمان نیز متکثرتر می‌شد و مهاجران نیز درک خودشان را از پیشینۀ نازیسم دارند.
در کمال تعجب، آنچه در دهۀ گذشته شاهدش بودیم آلمانی بیش‌صهیونیست بوده تا پساصهیونیست. حتی با اینکه تغییرات نسلی و جمعیتی حافظۀ جمعی هولوکاست را پیچیده‌تر کرده، سران آلمان بر تعهدشان نسبت به اسرائیل پافشاری می‌کنند. درحقیقت، دلیل این کار تا حدودی آن است که می‌ترسند مبادا برداشت آن‌ها از پیشینۀ نازیسم مثل قبل اشاعه نداشته باشد و می‌خواهند قبل‌از اینکه کار از کار بگذرد، تعهدشان را به اسرائیل مستحکم کنند.
جانشینان یوشکا فیشر در حزب سبز نه‌تنها درک خود را از پیشینۀ نازیسم تغییر داده و، به‌جای درکی جهان‌شمول، به درکی خاص‌تر گرایش پیدا کرده‌اند، بلکه با حرارت نیز از آن دفاع می‌کنند. سیاست‌مداران برجستۀ حزب سبز، ازجمله آنالنا بربروک، وزیر امور خارجه، و رابرت هابک، وزیر اقتصاد، از سرسخت‌ترین حامیان اسرائیل و جدی‌ترین منتقدان ضدصهیونیسم و طرف‌داری از فلسطین هستند. بااین‌وجود، برخلاف محافظه‌کاران آمریکایی، حمایتِ بی‌قیدوشرطشان از اسرائیل را نوعی مبارزه با نازیسم می‌دانند -به عبارت دیگر، آن را موضعی روبه‌جلو تلقی می‌کنند. فیشر به‌خاطر درگیری با نومحافظه‌کاران آمریکایی در آستانۀ حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ معروف است. او با حمله به عراق مخالف بود. اما اکنون بعضی از سبزهای نو بیشتر به نومحافظه‌‌کاران نزدیک‌اند تا به جناح چپ.
موضع شرکت رسانه‌ای اشپرینگر نسبت به اسرائیل عملاً به موضع کل تشکیلات سیاسی آلمان تبدیل شده است -ازجمله جانشینان چپ‌گرایان نو که در سال ۱۹۶۷ با حمایت اشپرینگر از اسرائیل شدیداً مخالف بودند. اخیراً اشپرینگر علیه برخی از منتقدان اسرائیل پرونده‌سازی کرده است، ازجمله نمی الحسن، یک روزنامه‌نگار فلسطینی‌آلمانی که درنهایت از تلوزیون ملی آلمان، زد دی اف، اخراج شد. کارکنان این شرکت باید اعلامیۀ حمایت از اسرائیل را امضا کنند. در یکی از ایالت‌های آلمان، دمکرات‌های مسیحی حمایت از اسرائیل را برای شهروندشدن الزامی کرده‌اند. و سایر ایالت‌ها نیز قصد دارند همین کار را بکنند -گویی تمام شهروندان آلمان کارمند اشپرینگر هستند.
سال گذشته، روزنامۀ دی‌تسایت گزارش تحقیقی تکان‌دهنده‌ای از ایمیل‌های لورفتۀ ماتیاس دوپفنر، مدیرعامل اشپرینگر، منتشر کرد. دوپفنر در یکی از ایمیل‌ها چکیدۀ باورهای سیاسی خود را بیان می‌کند. ایمیل با عبارتی عجیب و دلهره‌آور به پایان می‌رسد، عبارتی که اجماع سیاسیِ پدیدآمده در چند دهۀ اخیرِ آلمان را به‌خوبی توصیف می‌کند: «صهیونیسم از همه‌چیز مهم‌تر است».

برگردان از آمنه محبوبی نیا، ترجمان

* هانس کودنانی (Hans Kundnani) همکار پژوهشی ارشد در مؤسسۀ چتم هاوس و نویسندۀ کتاب The Paradox of German Power (2014) است.
کد مطلب : 365
http://ecovatan.ir/vdchtmnxd23n-.ft2.html
نام شما
آدرس ايميل شما