صادق هدایت، پرسه زدن در هزارتوی تاریک ذهنی برای فرار از یک درد عینی

رازهای یک تاریک‌اندیشی

نیما احمدپور، روزنامه جوان
۷۲ سال پیش، صادق هدایت به ایده خودکشی خویش - که یک بار در انجام آن ناکام مانده بود- جامه عمل پوشاند و رهسپار آنجا شد که برای رفتن بدان ولع می‌ورزید! زندگی و کارنامه او، در معرض داوری‌ها و گمانه‌های گوناگون است. در این میان، اما سیاهی نگاه و دنیای هدایت، وجه مشترک آنان است که او را تحلیل کرده‌اند. مقال پی آمده سعی دارد تا با استناد به پاره‌ای داوری‌ها، بر علل این امر نگاهی داشته باشد. امید آنکه مقبول آید. 
  
 دفع‌الوقت مدرنیستی، در گروه ربعه
صادق هدایت از دردی پنهان رنج می‌برد، امری که به گفته خودش، چون خوره روح او را می‌خورد! انسان‌هایی اینگونه وقتی صاحب قریحه و توان واگویه باشند، حالات خود را در قالب‌هایی عامه پسند بازتولید می‌کنند و ممکن است عده‌ای را نیز به کام تاریکی ذهنی و زیستی خویش بکشند. همانگونه که نبشته‌های هدایت نیز مشوق عده‌ای برای خودکشی بوده است. از این روی است که در آثار او، زیبایی‌های جهان به زشتی می‌گراید و مرگ دلنشین و آرامبخش می‌شود! زندگی چنین انسانی به خودی خود، حالت دفع الوقت به خود می‌گیرد و دلمشغولی‌هایش فانتزی یا پرخاش‌جویانه و رقابت‌آمیز می‌شود. چیزی شبیه به تشکیل گروه ربعه در برابر گروه سبعه، در رقابت برای توسعه مدرنیسم در ایران. احمد صالحی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در تحلیل این موضوع آورده است:
«در اوایل دهه دوم قرن حاضر، جمعی مرکب از سعید نفیسی، عباس اقبال، محمدتقی بهار، نصرالله فلسفی، رشید یاسمی، بدیع‏الزمان فروزانفر - که با حمایت دستگاه فرهنگی وقت به فعالیت ادبی می‏پرداختند- به اصحاب سبعه معروف شدند. رشید یاسمی خود عضو دربار بود و، چون مشی بقیه نیز دولتی و رسمی بود، بنابراین، این جریان از سوی دربار شدیداً حمایت می‏شد. گروه دیگری با محوریت صادق هدایت به فعالیت فرهنگی و ادبی اشتغال داشت که خود را رقیب جریان فوق می‏دانست. یکی از اعضای آن به نام فرزاد، جهت دهن‏کجی به آن جریان، نام اصحاب ربعه را برای گروه انتخاب کرد. این جمعیت پس از آشنایی هدایت با بزرگ علوی، مجتبی مینوی و مسعود فرزاد و در نتیجه قرابت فکری آن‌ها در عرصه‌های مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری شکل گرفت. بعد‌ها عبدالحسین نوشین، حسن رضوی و مین باشیان نیز به این جمع اضافه شدند. مسعود فرزاد می‏گوید: در آن زمان من و مجتبی مینوی خیلی با هم دوست بودیم و گاهی به خانه سعید نفیسی - که شوهرخواهرم بود- می‏رفتیم. در یکی از این آمد و رفت‏ها یا در کافه بود که خیلی عادی و بی‏مقدمه با هدایت آشنا شدم. مینوی با بزرگ علوی آشنایی مختصری داشت و هدایت نیز با بزرگ علوی آشنا بود. ما چهار تا جوان بودیم با اندک اختلاف سن، هر چهار تا فرنگ دیده و تحصیلکرده و به قول آن روزی‏ها زبان‌دان بودیم و تا حدی بیگانه با جا و مکان خودمان و راغب به اندیشه‌ها و افکار نو و هر چهار تن در زمینه ادبیات دست و پا می‏زدیم. هدایت فرانسه می‏دانست، من انگلیسی می‏دانستم، علوی آلمانی و مینوی عربی. با این کیفیت هر یک از افراد این گروه، می‏توانست با اکثر رویداد‌های ادبی جهان آشنا شود... غایت اصلی هر دو گروه ربعه و سبعه یکسان بود و فعالیت عمده هر دو، ترجمه و تصحیح و تنظیم متون پهلوی در فضای مدرنیستی مطلوب حاکمیت و با رویکرد مشابه بود، ولی نحوه سلوک و مشی جداگانه‏ای داشتند. اختلاف اصلی این دو، مشی محافظه‏کارانه گروه سبعه در فضای فرهنگی کشور و حفظ سنت‌ها و مخالفت با پویش مدرن فرهنگ ایران در عرصه نثر و نظم و... بود. از این گروه تنها سعید نفیسی گرایش‌های مدرن نیز داشت....» 
 
 زمینه‌های دوبار خودکشی
اشارت بردیم که هدایت در زیست فردی، اجتماعی و هنری خویش، عمدتاً پرچمی سیاه بر می‌افرازد و جز تلخی چیزی به مخاطب نمی‌دهد. طی دهه‌ها، اما سؤال بسا کسان این بوده که ریشه این همه عصبانیت و سیاه نگری و سیاه نگاری چیست؟ نویسنده از چه روی به هرکس و هر چیز می‌رسد، جز تندی نشان نمی‌دهد؟ علیرضا ذاکر اصفهانی هدایت پژوه، در این باره معتقد است: 
«مواضع هدایت، نوشته‌‏هایش، منش او و حتی انتخاب دوستان متجدد و همنشینی با گروه ربعه، حکایت از شیفتگی وی به غرب است. عده‏‌ای حضور فراوان او در کافه‌ها و میخانه‌‏ها را تمایل زندگی به سبک اروپایی می‌‏دانند که البته این با روحیه خراباتی، بی‌غمی و فرار از غم در او نیز سازگار است. هدایت به لحاظ روحی، دچار یأس و ناامیدی است. برخی دلمردگی و پژمردگی روحی او را در یأس فلسفی وی جست‌وجو می‌کنند. خودکشی او را نیز ناشی از این امر می‌‏دانند، چراکه تحقق نیافتن آرزو‌ها و آمال و آرمان‌های اجتماعی و انسانی او در سال‌های پایانی دهه ۲۰ ش، به رسیدن وی به بن‏بست کامل منجر می‌‏شود. سرخوردگی روحی او علاوه بر وضعیت ذاتی و تأثیرپذیری از محیط خاص خانواده و شکل خاص جامعه‏‌پذیری او در محیط خانواده، می‌‏تواند ناشی از اوضاع داخلی ایران از قبیل: حاکمیت مفاسد اجتماعی، فقر و جهل، استبداد شاهی و اوضاع بین ‏الملل از قبیل بروز دو جنگ ویرانگر اول و دوم جهانی، رکود اقتصادی اروپا و سرخوردگی غرب از مدرنیسم باشد. سرچشمه بیشتر داستان‌های هدایت، مشاهدات و تجربه‌های شخصی او بود که بر مبنای افکار و آرزو‌های سرخورده، آرزو‌هایی که به یأس منتهی شده بود، تفهیم و آن‌ها را حقیقت محض تلقی کرده است. برخی از زاویه دید فرویدیستی، به تحلیل شخصیت او پرداخته‌‏اند. از این رو محرومیت جنسی وی را در برداشت‌ها و نتیجه‏‌گیری‌هایش بی‌تأثیر نمی‌‏دانند. او از همان ابتدای زندگی، با چنین روحیه‌ای مغموم و مأیوس همزیستی داشت، کمااینکه مقاله کوتاه درباره مرگ را در ۱۳۰۵ ش، یعنی همان سال‌های ابتدایی ورود به بلژیک، در گاهنامه ایرانشهر انتشار داد. قبل از آن هم با انتشار انسان و حیوان و فواید گیاهخواری، بدبینی از هستی و به ویژه از انسان‌ها را ترسیم نمود. گذشته از تمام این تفاصیل، چنین خصلت بارز و مهمی نه در آثار او، بلکه در مرحله عمل نیز به اثبات رسیده است. (اشاره به دو بار خودکشی او) از این رو دلهره‌های فلسفی او را ناشی از همین ویژ‏گی و خصایص شخصی و روحی می‌‏دانند. تنها بحث بر سر این است که ریشه این روحیه مغموم چیست؟ دکتر شریعتی وجود چنین صفتی در او را به بی‌دردی و رفاه او نسبت می‌‏دهد. او درد هدایت را در بی‌دردی و بی‌‏هویتی برآمده از خاستگاه طبقاتی‏اش، جست‌وجو می‌کند. شریعتی روح و روان هدایت را عکس‌العمل مستقیم روحیه اشراف‌‏زادگی و بورژوایی او می‌‏داند....» 
 
 بوف کور در نبودن‌ها شکل می‌گیرد نه بودن‌ها
هدایت آثار متنوعی دارد، اما عمدتاً روحیات او را با «بوف کور» می‌شناسند. او در این داستان، تنها در عالم انتزاع و تخیلات سیر می‌کند. درد‌های خود را از خانه‌ای به خانه دیگر و از منزلگاهی به منزلگاه دیگر می‌برد. واقع‌گرایی در آن را تنها با متر و معیار خود نویسنده می‌توان سنجید و نه روال متعارف جامعه. به همین دلیل بسیاری از خوانندگان آن نهایتاً به این نقطه می‌رسند که نسبتی با عوالم و مشهودات نویسنده ندارند و صرفاً به مطالعه داستانی فانتزی‌اند. جلال آل احمد در نقد خویش بر این اثر اینگونه بر این مهم صحه گذارده است:
«بوف کور یک اثر رئالیست نیست. دنیای وجود در بوف کور، به کناری گذاشته شده است. واقعیت‌ها عبارتند از یک خانه توسری خورده دور افتاده و دور از شهر و دور از صحنه دوم خانه دیگر، یعنی چهار دیواری دیگری که پنجره‌اش رو به قصابی باز می‌شود. از این‌ها که بگذریم، واقعیت‌ها عبارتند از: ترس و دلهره، آرزو‌های توسری خورده، رؤیاها، حدیث نفس‌ها و درون بینی‌ها، اما آدم‌ها و اتفاقات به قدری آمیخته‌اند و به قدری تکرار می‌شوند که انگار سایه‌های سرگردانی هستند که در هم می‌رود و جدا می‌شوند و باز به هم می‌آمیزند... هنر او، مبنای خود را در واقعیت‌های موجود نمی‌جوید. مبنای هنر بوف کور، در عدم و معدوم‌هاست، در نبودن‌هاست، نه در بودن‌ها. خب، آدمی که اینچنین واقعیت‌ها را مشکوک و فریبنده می‌یابد، چه رابطه‌ای میان خود و آن‌ها می‌بیند؟ آیا نه این است که خود او هم جزئی از همین واقعیت مشکوک است؟ هدایت بوف کور رابطه خود را با رجاله‌ها بریده است و با رفتاری که انسان را اگر نه به یاد بودا، اقلاً به یاد جوکیان هند می‌افکند، عزلت گزیده است. هنر را نه به صورت ارتباط میان نویسنده و دنیای خارج، بلکه به صورت وسیله ارتباطی میان خود و درون خود می‌انگارد... ایده‌آلیسم بوف کور نشانه‌ای از آن است که تنها زبان به انتقاد یک اجتماع کشیدن از طرف نویسنده، دردی را دوا نمی‌کند، اینجا دیگر صحبت از انتقاد نیست، صحبت از انتفاست، جامعه‌ای که هدایت بوف کور را نفی می‌کند، ناچار در اثر هدایت نفی شده است. هدایت نه تنها جایی در واقعیت‌ها ندارد، بلکه دنیای حقایق پر از ابتذال و پر از فقر و مسکنت، نمی‌تواند جای او باشد. هدایت بوف کور بیگانه است....» 
 
 ادبیات به جای غریزه اصلی! 
نوشتیم که در باب علل تاریک نگری هدایت، تنها حدسیاتی وجود دارند و نیز روایاتی که معاصران وی نقل کرده‌اند. حال که به مرور تحلیلی از جلال آل احمد در باره بوف کور پرداختیم، بهتر است تا رشته سخن را به محمدرضا کائینی تاریخ پژوه بسپاریم که چندسال پیش به نقل از شمس آل احمد، نکاتی را از جلال در باره هدایت قلمی کرد:
«اول: در عصرگاه یکی از روز‌های تابستان سال ۷۰، در منزل دوستم زنده‌یاد شمس آل احمد، از او پرسیدم: چرا در آثار صادق هدایت، یک زن متعارف یافت نمی‌شود؟ جنس مونث در نگاشته‌های او یا لکاته است و بدریخت یا اثیری و رؤیایی؟ یعنی دم دست این بشر، یک زن معمولی پیدا نمی‌شده؟ شمس جواب داد: نمی‌توانست! دوباره پرسیدم: جلال هم همین را می‌گفت؟ گفت: جلال این را یکجا نوشت، پیدایش کن و بخوان... گشتم و یافتم. نقدی بود بر «بوف کور» که آل احمد در آن آورده بود: این کتاب، اتوبیوگرافی نویسنده است. هدایت در آن به رجاله‌هایی که دنبال شهوت می‌دوند و خوب جماع می‌کنند و از همین سربند خوشبختند، فحش می‌دهد. از سویی دیگر به بدن خویش می‌نگرد و از شهوت انگیزی ناامید است. آیا همین جمله نمایانگر علل بیزاری او از رجاله‌هایی که خوب جماع می‌کنند و خوشبختند، نیست؟ (ر. ک. به: ادب و هنر ایران، ج. دوم)
دوم: صادق هدایت با احمد فردید، سابقه و دوستی داشت. از فردید داستان‌هایی درباره هدایت نقل شده که در این نوشتار، هیچ‌یک از آن‌ها قابل بازگویی نیست. سربسته آن این است که ناتوانی او را به عنصری مورد طمع و تمتع مبدل ساخته بود! شازده باشی و خوش بَر و رو و در طایفه قاجار و آن وقت دست تطاول جماعت حریص را بر خود ندیده و نهایتاً تا پایان عمر بدان آموخته نشده باشی؟
سوم: این اثبات شده است که دگرباشی جنسی، نوعی دگرباشی ذهنی می‌آورد. یعنی این فقره بر نحوه اندیشه و عمل این جماعت، تأثیری قطعی خواهد داشت. غبن و عصیان، دو رهاورد طبیعی این مرضند و هر دو در آثار هدایت آشکار. نمی‌خواهم تمامی تلخی‌های او در بوف کور، حاجی آقا و توپ مرواری و الخ را به این فقره نسبت دهم، اما بی‌شک این عامل یا مؤثرترین یا یکی از مؤثرترین‌ها بوده است. آدم ناتوان، ناگزیر عقده‌های خود را به جایی دیگر می‌برد و هدایت نیز با نبوغ و قدرت قلم و وسعت اطلاعات، از آن در عرصه ادبیات رونمایی کرد، اما مشغولیات ادبی کجا می‌تواند جای قدرتمندترین غریزه انسانی را بگیرد؟ و چه چیز می‌تواند آن را کاملاً کور کند جز مرگ؟
چهارم: در سال قبل، بهروز افخمی این واقعیت مورد تغافل را در برنامه‌ای تلویزیونی بازگفت. در واکنش بدان عده‌ای درآمدند که با این حرف‌ها نمی‌توان هدایت را از ادبیات حذف کرد! این قلم می‌گوید: هرکس که در هر عرصه‌ای قلم برکاغذ نهاده، قابل حذف نیست، اما قابل بازشناسی است و بی‌شک از رهیافت‌های مهم این بازشناسی، شناخت تمایلات جهت دهنده زندگی اوست، همانگونه که درباره هدایت نیز این فقره هنگامی اهمیت مضاعف می‌یابد که بدانید نوشتجات هدایت، کسان فراوانی را دم چک خودکشی برده است!...» 
 
 نفرت هدایت از رضاخان، به مثابه عاملی برای تاریک‌نگری
از این نکته درنگذریم که در عرصه نویسندگی، باید هدایت داستان نگار را از هدایت تاریخ نگار جدا کرد. او در خیالات و عوالم ذهنی خویش، قصه‌هایی می‌ساخت و به یمن احاطه مطلوب به نثر فارسی، آن را به مخاطبان خویش عرضه می‌کرد. اما پاره‌ای از داستان‌های او، در واقع بازتابی از مشاهدات وی و نوعی تاریخ‌نگاری به شمار می‌رود. او در دوره حاکمیت رضاخان، دشواری‌ها و تنگنا‌های فراوانی را تجربه کرد. او بعد‌ها و در رمان «حاجی آقا»، بخش‌هایی از توصیفات خویش از قزاق را از زبان حاجی ابوتراب عنصر اصلی داستان، اینگونه بازگو کرده است:
«این قائد عظیم‌الشأن که همه هستی مملکت را بالا کشید، جواهرات سلطنتی را دزدید و عتیقه‌ها را با خودش برد، حالا یک مشت عکس رنگین خودش را توی دست مردم به یادگار گذاشته که به لعنت شیطان نمی‌ارزه... یکی نبود ازش بپرسه: مرتیکه پول ملت را کجا می‌بری؟ برای اینکه همه آن‌هایی که ماندند شریک دزد و رفیق قافله هستند... مگر مسئول وضعیت کنونی ننه حسنه! نتیجه مستقیم کار اونه که ما را به این روز نشاند! اشتباه نکنید اگر رضاخان بود از آن‌های دیگر بدتر می‌کرد. مگر همین‌ها که حالا سرکارند پادوی او نبودند! چرا راه دور می‌روید؟ استاد‌های او اینجا هستند، خودش هم آلت بود، مسخره بود، یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست. شام ۳۰ شبش را هم کنار گذاشت، به ریش ملت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکه‌اش می‌توانند تا صد پشت دیگر با پول این ملت گدا و گشنه توی هفت اقلیم معلق وارو بزنند آن وقت آن‌جور اقتضا می‌کرد؛ اگر خود رضاشاه هم اینجا بود، حالا از طرفداران هفت‌خط دموکراسی می‌شد و به بدبختی ملت سیل خون گریه می‌کرد. او بود که راه دزدی را به مردم یاد داد... شما گمان می‌کنید که هر اقدامی می‌شد برای رفاه حال مردم یا آبادی مملکت بود؟ فقط راه دزدی تازه‌ای به‌نظر مقامات عالیه می‌رسید و اجرا می‌کردند. باقی‌اش را هم از اربابش دستور می‌گرفت، خودش نمی‌دانست چه کار می‌کنه. اگر هم می‌خواست نمی‌توانست. حالا هم دیر نشده، بگذارید قشون متفقین پاش را از دروازه‌های تهران بیرون بگذاره، آن‌وقت هر کدام از این نظامی‌های سوم شهریوری برای خودشان یک رضاخانند. فقط امثال سرتیپ الله‌وردی‌خان باید برای آن دوره زبان بگیرند؛ آدم‌هایی مثل این مرتیکه که برای یک پیاز سر می‌بُره چطور می‌تونن جوان‌های ما را تربیت بکنند؟ برید ببینید چه دستگاهی به‌هم زده، پولش با پارو بالا میره. تا دیروز شپش توی جیبش چهارقاب می‌زد. یک مشت دزد بی‌سروپا زبان‌بندان کردند و کار ما را به اینجا کشاندند! خب، متفقین محترم، باز خدا پدرشان را بیامرزد! با ما خوش‌رفتاری می‌کنند، مردم چی می‌خوان؟ نان و آب می‌خوان....»
کد مطلب : 255
http://ecovatan.ir/vdcfitd0aw6dt.giw.html
نام شما
آدرس ايميل شما