فايده تاريخ چيست. احتمالا فايدهاش برخلاف آنچه فكر ميكنيم بيشتر براي آينده است تا حال. فرداي دست نيافتني و ناديده، فقط با خيال و تصورات چندگانهاي ساخته ميشود كه منبعش همين روايتهاي فراهم آمده از گذشته هستند. ما با اين مصالح و حقايق و فسيلهاي منكشف از گذشته، روياپردازي ميكنيم و خلاقيت را تيز و تكثير ميكنيم تا آينده بهتر بسازيم.
اگر زندگي اكنون و نقد حال است، گذشته به چه كار آيد؟ اگر آينده سوداي اكنونيانِ كوتاه دست و نوستالژيزدهِ و اسير دريغ يادهاي ديروزانِ از كف رفته است، انديشيدن و كاويدن و گزينش گذشته ما را چه سود و چه سوداست؟
در معرفتشناسي، اين نظري صايب و پسنديده است كه «حقيقت» با «واقعيت» متفاوت و حقيقت فرار و فراچنگ نيامدني و ديرياب و كمياب است و فقط افتخار و رخصت نزديكي و تقرب ميدهد و شاهدِ منظور و معقول هرگز به دام عقل قاصر و ناقص بشري در نخواهد آمد و دعويها و جعلها و جدلهاي حقيقت جز جنگ زرگري و جزءنگري و خيالانديشي فيل مولانا و ديدار به قيامت و رستاخيزِ حقيقت سرمدي و مثالي نيستند (جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند). اگر «حقيقت» در جهان انسانِ ظلوم و جهول جز به لباس «روايت» و كلام و تفسير و هرمنوتيك افقهاي ناظر و گوينده و خواننده (بلاغي و گفتماني) نيست، «حال و اكنون» بيشتر از دو مقطع گذشته و آينده به حقيقت يا حداقل به«افق رويداد» نزديك خواهد بود . شناختشناسي و تشريح گذشتگان در قفس روايات و تفسير برتنيده به دور آنهاست و آيندهِ مثلا تكاملي- و رفع نقصان و كاهش جهل ما در آتيه- نيز از دسترس اكنونيانِ فاني خارج است. پس ميماند حال و اكنون. اما همين اكنون هم تازه و ثابت و لايتغير نيست. كلامي كه از فاهمه و زبان گويندهِ حال خارج شود، به آني و شنيده و فهم نشده، در ذهن و فهم و خوانش طرف مقابل (شنونده و خواننده) حي و حاضر هم قرائت و روايت و اندريافتي ديگر است نه كلام ناب و اصل. پس «اكنون» هم در ذات خود آبستن و زاينده گذشته است.
اين «پيوند حقيقت با گذشته» و منجمد شدن و از تازگي افتادن را ميتوان در يك پيوستار نشان داد (البته اگر از نگاه دوري نيچهاي چشم بپوشيم) . پيوستار و طيفي كه از «حقيقت» شروع ميشود كه همزاد اكنون است، آنگاه و به لختي به «واقعيت» تبديل ميشود كه همان حال استمراري و آنيت است، آنگاه واقعيت به «رويداد» اكنون تبديل ميشود و با گذر زمان و تبديل حال به گذشته، در زير فشار انواع نگاهها و نظرها به «روايت» (و آنچه برخي ميگويند گزارش) تبديل ميشود. هر چه از سويه اكنون و آنيت پيوستار به ديروز و گذشته واگشت ميكنيم و ميرويم، شرحهشرحه شدن حقيقت و درغلتيدن آن در روايتها و گمانهها بيشتر ميشود. پس اكنونيان بيشتر و بهتر به «حقيقت رويداد» يا «امر واقع» نزديكند . عمر اين نزديكي و اعتبار را تا حد زيادي بايد «يك نسل» دانست. چيزي شبيه نيمه عمر مواد كه زمانش يك نسل است و بعد از آن ماده اصلي متلاشي و تجزيه ميشود.
«نسل» برخلاف آنچه امروز با سن اندازه و مترش ميكنند با «حيات تاريخي» فرد يعني سه مرحله خردسالي، ميانسالي و كهنسالي يا همان كودكي، جواني و پيري فرد و همپيوندان اين سه مراحل تعريف ميشود. نسل، برساخته دوران سه گروه از هموندان فرد است. نسل با فرد، فرزندانش و اجداد او (والدين خودش و والدين احتمالا زنده پدر و مادرش) تعريف ميشود. اين سه طبقه يا «سه گروه زمانمند»، بر هستي و كل رويدادها و حقيقت و نگرشهاي انسان اثر ميگذارند و معاصريت را پديدار ميكنند، زيرا فرد، تنها اين سه گروه را در عمل ديده و تجربه ميكند و «حقيقت همپيوند با آنها وجداني و تجربي است»، اما حقيقت خارج از نسل يا معاصريت، اصولا روايي و نقلي است و بر آن لايههاي مختلف غفلت، فراموشي و منفعت (اينترست) و درنهايت تورش و چولگي (عمدي و سهوي و گريزپذير و ناگريز) قرار ميگيرند.
پس اگر از «معاصريت» فاصله بگيريم، چگونه حقيقتِ گذشته و مندرس و منقضي و بيات شده را دريابيم و آيا اصلا فهمش ميسر است؟ تكليف رويدادهاي غيرمعاصر كه خارج از درك و ياد و تجربه و «حافظه وجداني» ما معاصرين است چه ميشود و اصلا به چه كار و درد و درماني ميآيند؟
حقايق و وقايع نامعاصر، برهم انباشته و رسوب شدهِ اكنون و ديروز است. دانش تاريخ عهدهدار ارايه ابزار و متدولوژي گزينش اين لايهها و سنجش و داوري در مورد مشخصات و كيفيت هر لايه از «رسوب و آوار تاريخ» براي فهم بهتر و تقريب دقيقتر به رخداد اصيل يا حقيقت (در گذشته) آنهاست. با اين تمثيل از تاريخ (رسوب و لايههاي بر هم انباشته از گذشتهها تا اكنون) همه به اين لايهها و رسوبات دسترسي دارند با هزاران نگاه و تفسير. پس تكليف حقيقت چه ميشود؟ حكايت اين دسترسي، همچون نمونهبرداري از گذشته است. تا نمونه و دسترسي به لايهها با متد و روش مناسب صورت نگيرد و «مهارت و ابزار و توانايي انتقادي و كلنگرانه» گزينش و خوانش و تفسير اين لايهها را نداشته باشيم (چيزي كه بايد علم تاريخ به ما بدهد)، غرق در هيجان، زمانپريشي، تفاسير و خوانشهاي سطحي و ايدئولوژيك و آغشته به اغراض و منافعِ زر و زور و تزوير يا تاريخِ با نقاب و دروغ خواهيم بود (كما اينكه تاريخداني و تاريخخواني زرد و پوپوليستي و عاميانه و باغرض و مرض هميشه مبتلا به اين عارضه است) . براي دسترسي به لايه درست و نمونههاي پايا و معتبر (دربردارنده تمام يا حداكثر اطلاعات يك مقطع زماني و نه گزينش شده يك روايت يا نگاه يا مورخ، زيرا نسل بعد ديگر دسترسي كامل و تامه و جامع به رخداد شهود شده نسل قبل ندارد) اولا بايد اين انتخاب درست و دقيق و با احتياط باشد و دوم ديگر اينكه با هنر چينش و «تجزيه و تحليل و تركيب درست» بتواند يك «الگوي تاريخي پايا، معتبر و نزديك به واقع» را بازسازي كند.چيزي كه در نهايت حدش از كثرت نگاهها به اجماع چند الگوي رقيب و قابل واكاوي و سنجش منجر خواهد شد و ما را تا حدي از آشوب و هاويه نسبيت و هيجان پوپوليستي يا قدرتمدارانه نجات خواهد داد. به عبارتي هرمنوتيك انتقادي و روشمندي, بدون اسير شدن به پوزيتويسم و سلطه روش ميتواند افق ساز نو و عصري در خوانش تاريخ اكنون باشد. اين نگاه چيزي مشابه هنر است كه نه تقليد ناشيانه و صرف و بازسازي واقعيت بل مداخله و بازنگري و بازخواني واقعيت و گذراندن از فاهمه و صافي سالم و انتقادي عصر خويش است.نوعي مدرنيسم و فرزند زمانه بودن.
اما فايده تاريخ چيست. احتمالا فايدهاش برخلاف آنچه فكر ميكنيم بيشتر براي آينده است تا حال. فرداي دست نيافتني و ناديده، فقط با خيال و تصورات چندگانهاي ساخته ميشود كه منبعش همين روايتهاي فراهم آمده از گذشته هستند. ما با اين مصالح و حقايق و فسيلهاي منكشف از گذشته، روياپردازي ميكنيم و خلاقيت را تيز و تكثير ميكنيم تا آينده بهتر بسازيم.
فايده ديگر تاريخ، انكشاف روالها و فرآيندهاي مشابهي است كه در هر عصر و نسل (همان روزگار سهگانه يك «نسل معيار») كم و بيش مانند هم رخ ميدهند و بشر فراموشكار آنها را نميداند و «علم و معرفت تاريخ» آنها را به او يادآوري ميكند. اين يادآوري هم غرور و بزرگبيني او را كم ميكند (اوي معاصر چندان چيزي بالاتر از گذشتگان ندارد آنها هم همين مسائل و چالشها و رويدادها را داشتهاند) و هم به او در ناكاميها و صعوبتها روحيه ميدهد كه گذشتگانش نيز چنين درد و حرمانها و سرخوشيهايي را تجربه كردهاند.
ويژگي ديگر تاريخ و تاريخداني، «هويتسازي» و همينطور كمك به «هويتشناسي» است. بشر يا هر نسلي، اكنونِ خود را در خلأ و در انباني يكجا نازل شده و به ظاهر خودساخته بازنمييابد. تعريف هر نسل و دولت و كشور و فرد از خود و زمانهاش، متاثر از «فاصلهگذاري يا شبيهانگاري با ديگري و ديگريتها»ست. (شباهت و تفاوت با غير) و چون معاصرين بايد خود به تنهايي براي اكنونشان هويت دست و پا كنند، گذشته و تاريخ منبع نقد و ارزانِ دستدرازي به چنين سرمايه رايگان (براي بسياري از گروهها و كشورها) است. چنين است كه مليگرايي خام، قبيلهگرايي، فاشيسم، نژادپرستي و هويتهاي جعلي و مخرب هم از دل تاريخ براي اغراض يك طبقه و قوم و كشور نيز سر برميآورند. با اين حال آنها انرژي انسجامبخش حركت و پويش و خلاقيت و فرار از دستان خالي، براي فرهيختگان نسلهاي بعد فراهم ميآورند تا بر شانه غولهاي فرهنگي گذشته، چوبِ دو امدادي آنها را از پايان و اختتام گذشته فكر و فعاليت آنها در عصري نو آغاز كنند. كشورهاي تازهساز مدرن هم حتي اگر اسير مضار گذشته نباشند باز مديون گذشته و تاريخند. امريكا نمونه آن است و برخلاف نظر افرادي كه رشد و پويش و ديگجوشان تكثر علمي و فرهنگي و دموكراسي آن را (ولو در مقايسه با ساير جوامع) از بيتاريخي يا اسير گذشته نبودن و مهاجرپذير بودنش ميدانند، بالعكس تاريخ بهطور موثري در كار ساخت چنين پديدهاي بوده است. جامعه چندفرهنگي امريكا هر چند به ظاهر از صفر و بيگذشته محلي شروع كرد، اما تاريخ غني و چندگانه انواع جوامع مهاجر بدان را به خوبي به كار گرفت و عناصر مهم اسطورهاي فرهنگي و تاريخي آنها را استحصال و بازتفسير كرد و پذيرفت و چون خوني تازه به درون رگهاي امپراتوري خويش تزريق كرد و چنين فربه و پرتوان و جهانگير و چه بسا جهانخوار شد. «كشور بيتاريخ، تاريخها و رويا و خيال تاريخي ديگران را پشتوانه خود كرد»... هاليوود، دانشگاههاي تراز نخست جهان، نشر و نقد بهروز و... جز به ميمنت مهاجران و نيروي كار ارزان، غني، فرهيخته و سرمايه علمي و فرهنگي و تاريخي ساير كشورها ميسر نميشد. كافي است در فيلم و سريالهاي هاليوود ظاهرا بيتاريخ، رگ و ريشههاي چند هزار ساله اسطورهها و تاريخ ساير كشورها و اين مهاجران وطنگزيده و خانهكرده در غرب را كاويد و نظر كرد و ديد.بنمايههايي كه به رنگ و جامه سرمايهداري جهاني به ظاهر بيتاريخ و از زير بته چند صدساله برآمده، لانهكرده و ستون محكم هويت و جهانگيري آن شده است.به عبارتي امريكاي بيگذشته، از تاريخ ملل مهاجر آينده درخشان و خلاقيتهاي خويش را بازسازي و نوسازي كرد و زاياند. پس در شهر بيوطن و بيتاريخها، نيز گريزي از تاريخ و گذشته نيست و ذهن و هويت ما هيچگاه تاريخ گذشته را فرمت و رها نميكند.
اما اگر تاريخ ضرورت و گريزِ هر نسل و زمانه است اين دانش نچسب ديرينهشناسي و فسيليابي و رسوبشناسي را چگونه به كودكان و جوانان بياموزيم تا سرمايه مهم زندگي و مهارت زيستن مدني، اخلاقي و خلاقيت آتي و ميراث رايگان آموختن، اما سعي و خطا نكردن آنها شود؟ چگونه تاريخ را از دادهها و اطلاعات سنگين و آوارهاي رسوب كرده و كمخاصيت رها كنيم و اهميت و روش نگاه تاريخي را به آنها بياموزيم. ظاهرا يك راه مهم تمركز بر روششناسي، نگاه انتقادي كلنگرانه و سنجشگرا به همراه رويه عملگرايانه و موردي است. درست مانند نقب و گمانهزني باستانشناس بر خاك و تلهاي باستاني و ترانشه او. از مورد و معضل معاصر آغاز كردن يك گشايش و روش قابل توجه است. سپس مورد كاويهاي مشابه در تاريخ يافتن و آنگاه تحليل و واكاوي و بسط و گسترش دادن موضوع و توسعه ذوق و شوق شناخت يك راه بازشناسي و علاقهمندسازي است.
بازخواني هنرمندانه تاريخ و تلفيق ابعاد هنري و ادبي و انساني در بازنگري و طرح و تعريف رويدادها نيز از شيوههاي موثر آموزش است.تغيير يا تكميل رويكرد موزهها و بازسازي چندرسانهاي يادمانها، اسناد و حوادث تاريخي در آنها از اين نگاه برميخيزد. بهكارگيري ابعاد خلاقانه، مشكلگشايانه و بازخواني روز (طرح سوال اين قصه و روايت تاريخي به چه كار امروز ما ميآيند؟) اثرات آموزشي مهميداشته است.
شيوه مهم ديگر ديالكتيكي و عرضه تاريخ بر مبناي ديالكتيك رويدادهاست نه خط سير سالشمارانه آنها، زيرا نه سالها، بلكه تضادها و تقابلهاست كه رويدادهاي تاريخي را رقم زدهاند و جامعنگري اين ديالكتيك همانند روش سقراط شيوه مهمي است كه آزمون خود را در تاريخ هم پس داده است، ولو اينكه ماماي تاريخ را مهمان شوكران حقيقتجويي كرده باشد.
نظريه سه وجهي زمان، مكان و افراد (به تعبير زيباي باستاني پاريزي فقيد و كتابهايش حضورستان، حصيرستان و هزارستان) بنياد و شاكله مفهومي و چارچوبي خوبي را براي ورود به دانش تاريخ و حل و هضم كردن در فاهمه و انديشه افراد تازه وارد فراهم ميكند و نبايد آن را از نظر دور داشت.
يك حوزه يا وجه مهم ديگر در آموزش و توسعه دانش تاريخي، شروع از «تاريخ محلي» و سپس ژرفكاوي از محيط و زيست بوم افراد تا بطن و حجم جامعه كلانتر است.اين امر ظرفيت مغفول مانده تاريخ محلي را در اين موضوع آشكار ميكند.افزون بر آن تاريخ بدون «جغرافيا» ظرفيت عينيسازي و شناخت فوري ندارد، چراكه رويدادها در بستر ملموس ِمكان عينيت مييابند. ظاهرا جداسازي دانش جغرافيا و زدودنش از تاريخ يك عامل مهم ركود آموزش تاريخ بوده است. اگر زماني در مدارس جغرافياي استان تدريس ميشد امروزه تاريخ محلي بايد در كنار و با همراهي اين جغرافياي محلي جايگاهي مهمتر و جذابتر براي دانشآموزان بيايد. هميشه شروع از محل و زمينه و زمانه زندگي فردي، مهمترين مدخل براي اشتياقآفريني و آموزش خوب است (پرسش از سرگذشت خود مقدمه كاوش از سرنوشت جامعه بزرگتر است).
يك حوزه مهم ديگر در آموزش تاريخ توجه به «حوزه ايرانشناسي» است. بخش مهمي از تاريخ در اشتراك با اين حوزه مهم است و ايرانشناسان داخلي و خارجي سهم مهمي از زدودن غبارهاي غفلت و فراموشي تاريخ ما را بر دوش كشيدهاند و برعهده دارند. كنشگران محلي ايرانشناس و شهرشناس جايجاي كشور از بهترين و پيشروترين عوامل حركت و خلاقيت در علم تاريخ و مهمتر توسعه فرهنگ هستند. اگر كوشش اين فعالان فرهنگي در شناخت تاريخ و فرهنگ هر شهر و غبار و زمانزدايي از تاريخ محلي هر خطه نبود، امروزه تاريخ و فرهنگ ولاجرم مشاغل و سرمايه و ميراث فرهنگي هر شهر هم در كنار ويرانههاي ديگر گذشته شهر مدفون و گمنام و نابود ميشد. اين محققان ايرانشناس و فعالان فرهنگي و طلايهدار هر شهر و منطقه بايد در مركز و كانون اهداف و توجهات باشند و در برنامههاي نهادهاي فرهنگي و آموزشي بيشتر مورد توجه و دستياري و ياريگري قرار گيرند و از دانش و علاقه و تخصص آنها در تمامي سطوح (از مدارس و رسانهها تا نهادهاي علمي و فرهنگي) بيش از پيش و به انحاي مختلف استفاده شود. شايد با شمع فروزان و لرزان اين گروه نادر و اندك، برقي و نقبي مهم در تاريخداني و نقش مهم دانشوري تاريخ در توسعه كشور ما باقي بماند.