طبیعت در «روزها»ی اسلامی ندوشن

نسیم خلیلی، روزنامه شرق
طبیعت، دشت و کوه و کویر و سنگ و چشمه، همچون بسیاری مردمان دیگر، در فرهنگ عامیانه و حیات اندیشگی- معیشتی مردم یزد همواره اهمیت فراوان داشته اند و گاه و بی گاه نمادهایی قدسیانه بدان ها نسبت داده شده است؛ نمادهایی که بر اساس کرد و کار و رفتارشناسی اسطوره ای - ماورایی این عناصر طبیعی به آنها منتسب می شده است و تنها عرصه ای که برای ثبت می یافته اند، ذهن و حافظه جمعی مردم ساده کوی و برزن بوده است؛ مثلا یکه کوهی در دل دشت پهناور میان مهریز و نیر وجود دارد در روستای ارنان که بر اساس یک قصه کهن عامیانه مردم بر این باورند که آن کوه از دیگر کوه ها جدا شده است، چون از مکه ندا رسیده بوده که برخیزد و برود سنگ بنای خانه خدا بشود اما چند قدمی که جلو می رود، باز ندایی می رسد که همان جا بمان! نیا! سنگ بنا رسید به تو حاجت نیست و این کوه، از این رو در میانه راه، تنها مانده است و در فرهنگ عامیانه مردم، آن قدیمی ترها، به «کوه تنها» معروف شده و حرمت و قداستی پیدا کرده است ورای کوه های دیگر که تنه بر تنه یکدیگر فشرده اند. در پای این کوه سترگ زیبا قدمگاهی هم هست و چشمه ای و درختانی نمادین با شاخساری پنجه کشیده بر آسمان و در دل کوه صخره هایی است منقش به نقوش باستانی، قوش و بز و گوزن که ظاهرا مربوط است به اعصار دور، وقتی زبان حجاری بر کوه و صخره همچنان متداول بوده است.
اما همه کوه ها در فرهنگ و زیست بوم اندیشگی مردم یزد مثل کوه تنها مقرب و مقدس نبوده اند، شاید اشاره به توضیحات ایرج افشار درباره کوه دره انجیر گویای این تنوع کرد و کار اسطوره ای-عملگرایانه عناصر طبیعت باشد در فرهنگ عامیانه مردم؛ افشار در اشاره به چرایی پدیدآمدن یکی از پیرانگاه های زرتشتیان به نام پیر نارکی که از گذشته تا به امروز مورد احترام و پرستش آیینی مردم زرتشتی بوده است، می نویسد: «در فرهنگ بهدینان راجع به این زیارتگاه نوشته شده است: زربانو که از شاهزادگان یزد بود عروس پادشاه پارس شده بود، بعد از حمله اعراب از آنجا می گریزد تا به یزد بیاید در راه شنید که در یزد هم حاکم عرب را کشته اند و اوضاع شهر آشفته و درهم است. به کوهی گفت تا او را پناهی دهد. کوه حرف او را نشنید، و روانه صحرا شد، و هنوز مردم برای اظهار تنفر ازین کوه بدان سنگ می زنند» (1354: 450).
به نظر می رسد که این تنفر از این روست که یزدی های کهن هرچند همواره در برابر خست طبیعت برای یافتن آب و زندگی و بقا، صحاری و دشت و کویر را بازجسته اند و با حفر قنات از دل زمین آن را بیرون کشیده اند، اما در قصه های شان که از نوعی جهان بینی بدوی اسطوره گرایانه تغذیه می شود، کوه ها را اغلب مطیع و مهربان و رهاننده یافته بوده اند؛ نگاهی به ابنیه مقدسی که اغلب از سوی زرتشتیان در جوار کوه ها بنا شده اند، این واقعیت را می توانند مهر تایید بنهند؛ از آن جمله زیارتگاه محبوب و زیبای زرجوع در عقدا را می توان نام برد که به «پارس بانو» معروف است و گنبد سفیدی دارد با نقشی شکوهمند از فروهر که بال هایش را به طرفین گشوده است: «زیارتگاهی است در جنوب عقدا و معروف است که دختر یزدگرد هنگامی که از فارس فرار کرد چند نفری او را مورد تعقیب قرار دادند در نزدیکی عقدا به او نزدیک شدند. دختر یزدگرد که بسیار برآشفته و نگران بود از خدا خواست تا کوه او را به دامن خود پنهان کند. کوه دهان باز کرد و او بدانجا فرو رفت، ولی سر مقنعه او بیرون ماند. یکی از مسافرین که شب را در عقدا مانده بود دختر را در خواب دید و دختر از او خواست که محلی بر مزار او بسازد. مسافر سحرگاهان برفت و مزار او را از انتهای مقنعه که بیرون مانده بود بیافت و بنایی در آنجا ساخت که تا امروز باقی است» (همان: 45 - 46).
همین باور درباره بسیاری دیگر از پیرانگاه های زرتشتی وجود دارد، مثلا درباره پیر هریشت نیز نوشته شده است که هریشت «محل غایب شدن یکی از کنیزهای بانوی یزدگرد است و بعضی می گویند کنیز، دختر یزدگرد است که هنگام حمله عرب فراری شد و در این محل گفت: ای کوه مرا فرو گیر! و کوه دهان باز کرد و او را در خود جای داد» (همان: 62).
زرتشتیان البته افزون بر کوه، گاه از آهوان دشت نیز برای قدسی ساختن روایت های شان بهره برده اند و زیستن با حیوانات را در فرهنگ عامه کویرنشینان یزد داستانوار کرده اند. نمونه چنین روایتی ماجرای بنای پیرانگاه نارستانه است، باز هم با روایت ایرج افشار: «در فرهنگ بهدینان راجع به این پیرانگاه آمده است که: پیر نارستانه زیارتگاهی است در چهارفرسنگی مشرق یزد. معروف است که مردی شکارچی که تنها راه کسب معاش او شکارکردن حیوانات و فروختن آنها بود در حوالی زیارتگاه نرستونه به شکار کردن مشغول بود. به آهویی برخورد کرد که گاهی خود را نشان می داد و زمانی پنهان می کرد تا بالاخره در محل فعلی نرستونه غیب شد. شکارچی بسیار خسته و تشنه بود و بدانجا آمد. محلی دید با آب فراوان و علف های شاداب و خرم، آبی خورد و به خواب رفت. در عالم خواب به او خبر رسید که من پسر شاهنشاه یزدگرد هستم. اگر کسی در این محل بنایی بسازد و مردم به اینجا بیایند من دردهای مستمندان را دوا خواهم کرد. بالاخره شکارچی از خواب بیدار شد و خبر به شهر برد و در اینجا بنایی ساختند که تا امروز باقی است» (همان: 166 - 167).
با این مقدمات باید اذعان داشت که اهمیت قائل شدن برای حیوانات در زیست کویری، که باشندگانش از مواهب کمتری بهره ور بوده و هستند، نه فقط موضوعی قدسی- اساطیری و مربوط به گذشته بلکه امری است روزمره.

اسلامی ندوشن؛ طبیعت، استغنا و بازگشت به روزگاران یعقوب و شعیب و موسی
محمدعلی اسلامی ندوشن با قلم شیوا و مخملین خود و نگاهی عمیق و انسان شناسانه، این وجه از کارکرد طبیعت، حیوانات و باورهای رهایی بخش همشهریانش را بارها در خود-زندگی نامه اش، روزها مورد اشاره قرار داده است؛ از این رهگذر، او نیز وقتی می خواهد از به صحرارفتن و در صحرا زیستنش در فصلی از سال اشاره کند، معتقد است که در این روزها با مظاهر خالص و بی آزار طبیعت آمیخته و با حیوان و گیاه و خاک تلطیف می شد و خود را به انسان تاریخمند نزدیک می دید، به روزگاران یعقوب و شعیب و موسی، سادگی و بدویتی که هنوز هم در روستاهای کویری زندگی بخش است؛ به تعبیر اسلامی ندوشن، با دلو کشیدن آب از چاه مانند دختران شعیب و به تعبیر رساتر، همه چیز را بی واسطه صنعت از طبیعت ستاندن: «پای بندی های زندگی اجتماعی فرو ریخته می شد. با دستاوردهای متصنع بشری رابطه ای نبود. مغازله و کامجویی بی غش با طبیعت بود. رها بودید. آنچه می خوردید و آنچه می دیدید، و با آنچه سروکار پیدا می کردید، پاکیزگی دست اول داشت. اگر شیر بود در هزاران هزار حفره پنهانی وجود گوسفند پالوده شده بود. اگر گیاه و خاک بود در نور آفتاب شسته بود. و اگر صحبت چوپانان بود، از خامی ابتدایی بهره داشت» (اسلامی ندوشن، 1396، ج 1: 213).
او این همه را با زبانی پر از استعاره و واژه هایی دلفریب نقل می کند تا نشان بدهد که راز نگرش قدسی به طبیعت در چیست، آمیخته شدن با طبیعت به چه معناست و چگونه توسل به طبیعت بخشی از زندگی و مرامنامه انسان کوه و کمر و کویر است که محلی ها تعریف می کنند که هنوز در کوهستان ها و دشت های کمتردست خورده یزد، هستند چوپانانی که آزاد و رها زندگی می کنند و تنها داشته آنها تکه فرشی است که بر آن بخسبند. اسم یکی شان «اصغر گرگی» است، شبان مهربانی که در گستره دشت و بیابان با گله گوسفندانش و سگ های گله زندگی می کند، لقبش گرگی است چون خودش می گوید مجبور شده است در طول حیاتش، دویست و پنجاه گرگ بکشد تا گله هایش از چپاول گرگان در امان بمانند؛ جای خواب و آرام و قرارش فقط یک تکه فرش است اما یک نیسان هم دارد تا سوارش بشود و برود کیلومترها دورتر و از یک چشمه برای گوسفندانش آب بیاورد، تایرهای بزرگی هم در دشت و کویر روی زمین کاشته که محل نگهداری از بزغاله های کوچک اند از گزش آفتاب و تفتیدگی کویر. وقتی از اصغرگرگی می پرسی: «از مار نمی ترسی؟»، فقط لبخند می زند و می گوید: «امید خدا»؛ شبان وارسته ای که سال هاست در بیابان های پایین دست علی آباد چهل گزی و اطراف جاده مروست زندگی می کند و چنان مهمان نواز است که اگر در غیاب گله اش به او برسی، اصرار دارد که صبر کنی گله از چرا برگردد تا شیرشان را بدوشد و از تو با آن شیر، پذیرایی کند؛ و زندگی او می تواند نمونه زنده و امروزی باشد از صحرانشینان سعیدآباد در بهار دشت، آن گونه که اسلامی ندوشن توصیفشان می کند، «با فقط چند یورت و کپر که با بوته خار و گون و چوب و پهن ساخته شده بود، برای گوسفند و انسان هر دو» (همان:209). او اضافه می کند که «حتی سگ هم که در بیرون کومه سرش را به روی دو دست هایش می گذارد و می خوابید، همان سگ انسان ابتدایی را به یاد می آورد» (همان: 210). و از نان و غذا و سرپن ها می گوید که همه ساده و بدوی اند: «شیر را با آرد می آمیختند و روی تخته سنگ داغ که به آن ساج می گفتند، نان زرد کلفتی بیرون می آوردند و غذا عبارت بود از ماست و شیر و احیانا فله که از شیر آغوز تهیه می شد. خوابیدن شب، در زیر آسمان پرستاره بود. از سرما می بایست خود را زیر بالاپوش جمع کرد و زانو توی شکم فرو برد. بعضی شب ها که باران می زد و یا خیلی سرد می شد، چاره ای نبود جز آنکه همگی بروند توی مرداخانه. مرداخانه اصطلاحی محلی بود، گویا به معنای جای مرد و آن عبارت از کومه ای بود ساخته شده از بوته گون که یک تیرک وسط، سقف آن را سرپا نگه می داشت، به مساحت دوازده تا چهارده متر مربع. سقف آن را با پهن و پوشال می پوشاندند که از نفوذ برف و باران جلو گیرد و گرم بماند. از درگاه کوچکی که یک پشته خار به منزله در آن بود خم می شدید و وارد می گشتید و چون آن پشته به جای خود گذارده می شد، هیچ دریچه ای باقی نمی ماند، جز چند منفذ که برای آمدن هوا تعبیه شده بود. این یک جایگاه زمستانی چوپانی بود، که شبگاه دور اجاقی که در وسط آن بود جمع می شدند، چای می خوردند و احیانا چپق می کشیدند. روشنایی آن با «چرینا» بود، ریشه گیاه چربی بود که می افروختند و به اندازه یک شمع ضعیف نور می داد. و بقیه روشنایی از شعله اجاق تامین می شد» (همان: 209 - 210).
افزون بر این، این صحرانشینان بنا به آنچه اسلامی ندوشن می نویسد، حتی کبریت هم نداشتند و «در زیر آفتاب، برای روشن کردن چپق ذره بین به کار می بردند، که همان شناخت اولیه استفاده از نور خورشید برای تولید حرارت است. آن را جلو آفتاب میزان می کردند، تا در نقطه معینی حرارت را در حد سوزاندن متمرکز کند. خارج از آن سنگ و چخماق به کار می رفت که هر چوپانی آن را توی جیب داشت. سنگ و آهن را بر هم می سود و جرقه ای از آن ایجاد می گشت به دم فتیله ای می داد و آتش می گرفت و بر اثر آن آتش افروخته می شد» (همان: 212).
اسلامی ندوشن در توصیف همین در طبیعت بکر زیستن با زبانی ستایش آمیز از بخشندگی حیوان و دهش او در برابر انسان نیز سخن می گوید که خود می تواند یادآور آن کرد و کار اسطوره ای حیوانات، طبیعت، کوه و دشت باشد در تعامل با انسان بدوی: «زمین از این چندصد دهنده و گیرنده بزرگ و کوچک جنبان بود؛ از رنگ های سرخ حنایی و سیاه، با خال های سفید، موها و کرک ها و سم ها و شاخ ها، از صدای بع بع که بیان حال فراق و شادی وصال بود؛ خواهش و نوازش، که همه اینها زندگی را در دادن و گرفتن خلاصه می کرد» (همان: 211 - 212). و از همین روست که اسلامی ندوشن بعدتر از دیگ های مس بزرگ که از شیر این حیوانات معصوم پر می شد و سفیدی خیره کننده ای داشت حرف می زند و بر این باور است که «بعد از آب زلال، لطیف ترین و معصوم ترین مایع ها را در برابر چشم می نهاد» (همان: 231).
و این لطیف ترین مایع از آن حیواناتی بود که انسان بدوی، در گفتمانی عاطفی برای شان یک تعریف تشخص مدار و مهربانانه داشت، با وجودآن بهره جویی گاه خشونت زده از شیر حیوان مادر پس از زادن بزغاله اش، شیری که اصطلاحا «آغوز» نام داشت؛ این گفتمان عاطفی را بیش از هر چیز شاید در اشارات اسلامی ندوشن به نام گذاری بزغاله ها بتوان بازیافت: «اسم های خوش حالتی به هر دسته داده می شد، مثلا مهرماهرو یعنی صورت سفید شبیه به ماه که خال قرمزی به درشتی مهر دارد یا مهربوسه که یعنی خال سفیدی بر پوزه قرمز که به درشتی جای یک بوسه است» (همان: 211).
این نگاه وقتی معنامند می شود که کمی جلوتر و در همین کتاب، درباره کویر و رویکرد انسان در برابرش با نگرشی عمیق و انسان شناسانه روبه رو می شویم: «بیابان حتی برای یک بچه تفکرانگیز بود. همه چیز ساکن بود و زندگی گویی می ایستاد. هرچه بود، وسوسه خاموش درونی بود. آنجاست که به علت نبودن جمعیت، نبودن درخت و حائل، طبیعت هیبت انگیز می شود. شما خود را کوچک و تنها می بینید؛ اما کوچکی و تنهایی ای که همراه با احساس حقارت نیست؛ در حالی که احساس تنهایی در میان جمعیت و شهر، تلخ و بدبینی آور است» (همان: 213).

از رستگاری در طبیعت تا رهایی به کمک طبیعت
نگارنده فرهیخته این روایت ها، در تعامل با این طبیعت و حیوانات، همواره به یاد قصه های کهن است درباره شبانان معروف تاریخ، یعقوب و موسی، پیامبرانی که با شبانی به عشق می رسیده اند. از این منظر، حیوانات و زیستن با آنها رمز رهایی و رسیدن به رستگاری بوده است. این نگرش البته در فرهنگ یزد تنها منحصر به حیوانات ثمربخشی مثل گوسفندان نبوده است و روایت های دیگری وجود دارد که از یک سو به لزوم همزیستی با حیوانات در کویر اشاره دارد و از دیگر سو، میل به رهاننده دیدن حیوانات در تفکر بدوی انسان مستاصل را بازتاب می دهد؛ فرزانه پورچیت ساز در کتابش «یزد دیار کهن: روایات عامیانه در پیوند با آثار و ابنیه بافت تاریخی شهر یزد» ضمن اشاره به مدرسه ضیائیه یزد، به باوری اشاره می کند که درباره وجود افعی در زیرزمین این بنا در میان مردم بومی و کهنسالان وجود داشته و دارد. ساکنان مجموعه مسکونی مدرسه در خاطر دارند که هر روز صبح آب حوض خالی می شده و وقتی علت را جویا می شده اند، پدر آنها که در اداره فرهنگ و هنر مشغول بود، چنین پاسخ می داد که یک افعی در زیر خانه وجود دارد که نباید به او آسیبی رساند و هرگز نباید وارد آن حوض شد. مردم معتقد بودند باور به وجود مار در زیرزمین ابنیه ای نظیر مدرسه ضیائیه یا همان زندان اسکندر برای جلوگیری از فرار زندانیان بوده یا شاید اشاره ای به وجود گنج؛ ازاین رو که در فرهنگ عامیانه مردم مار همواره نگهبان گنج است؛ باوری که در میان کویرنشین ها با این اعتقاد که مار نگهبان و موکل آب ها هم هست، جنبه قدسیانه بیشتری به آن می بخشاید (1399: 173).
از دیگر سو، همین نویسنده به باور عامیانه دیگری در میان قدیمی های بازاری اشاره می کند که اهمیت و قداست اسب و وجه نجات بخشانه آن را در نگاه مردم یزد بازمی تاباند؛ پورچیت ساز از محمدعلی حاجی کریمی معروف به «حاج شاطر» شنیده است که روزی یک اسب به تاخت به دل بازار چهارسوق یزد آمد و شیهه بلندی کشید، چنان بلند که بازاریان دکان های خود را رها کردند و گریختند و بازار ویران شد. حاج شاطر و آدم هایی مثل او که همچنان با توسل به یک ایمان ماورایی زندگی می کنند، بر این باور است که کم فروشی بازاریان باعث این بلای آسمانی شده و این اسب نمادین، نشانه ای بوده از اسب امام رضا (ع) که مردم محلی معتقدند در نزدیکی محله دارالشفاء گذر می کرده و شاهدش قدمگاه هایی که در یزد به امام رضا (ع) منسوب است (همان: 180).
و چه بسیار آبادی هایی که نام از درخت و کوه و طبیعت ستانده اند؛ از این رو که در فرهنگ مردم کویر، طبیعت ملجا و مامن بوده است؛ مثلا تنگ چنار در پشتکوه نیر که گاه به اختصار «چنار» نامیده می شده است و ایرج افشار درباره وجه تسمیه اش می نویسد: «نام گذاری این محل به مناسبت وجود درخت چنار کهن و بلند و زیبایی است که با شاخه های افشان به شادابی خودنمایی می کند» (1354: 244). او گاه از درختانی در کنار بقاع متبرکه و مساجد نیز یاد می کند که گویی قوت و دوام خود را از این هم جواری ستانده اند؛ از جمله درخت بید روستای علی آباد پیشکوه: «بید از درخت هایی است که عمر درازی ندارد و پوسیدگی در آن روی می آورد. کنار مسجد دامک علی آباد درخت بید شادابی به محیط 10متر و نیم پابرجاست. طبعا از درخت های بسیار دیدنی و حفظ آن درخورست» (همان: 370).
در جای دیگر نیز افشار، به چنار قدمگاه فراشاه اشاره می کند و می نویسد: «روبه روی قدمگاه چناری شاداب و کهن هست که کلفتی دور آن در قسمت فوقانی هفت ونیم و در قسمت تحتانی 13 متر است» (همان: 388).

طبیعت اسطوره ای؛ طبیعت زندگی بخش
اما در کنار همه این روایت ها، موضوع مهم در مواجهه با عناصر طبیعت در میان مردم، اهمیت زندگی بخش آنها بوده است؛ به ویژه در طبیعتی که بخشندگی کافی ندارد تا به آنجا که گاه یک جوی آب کوچک در روستایی کویری حکم نیل را در مصر پیدا می کند و این تشبیه رسا و روشنگرانه ای است که اسلامی ندوشن در وصف اهمیت جوی و نهر در زندگی مردم روستای خویش به کار می گیرد: «تمام آبادی بر دو سوی این جوی آب قرار داشت که رشته حیاتش بود، آن گونه که نیل در مصر، و همه جوشش و تپش ده را در مجاورت خود گرد می کرد. با صدای ملایم امیدبخش خود از جنوب به شمال سرازیر بود. در گوش مردم ده که به عمر خود نام موسیقی نشنیده بودند، هیچ نوایی زنده تر و دلنوازتر از آن نبود. از باغستان های بالای ده وارد آبادی می شد، و آن گاه از دروازه شمالی بیرون می رفت و روانه کشتزار می گشت. در واقع، ماموریت سنگین زنده نگه داشتن اهل ده، همین جوی آب بود که قسمتی از روزی آنها را نیز تامین می کرد. همیشه در قسمت هایی که جوی آب می گذشت، برو بیا و رونق بود: بچه ها به بازی مشغول بودند، چهارپایان را به آب خوردن می آوردند و زن ها برای ظرف شویی و رخت شویی نشسته بودند و وراجی می کردند... . چون طول ده شیب تند داشت، سه آسیا بر سر راه آب درست کرده بودند. تنوره های بلند داشتند که آب در آنها به چرخش درمی آمد و صدای زنده و شیرین دستگاه بلند بود. این مهم ترین کارخانه ای بود که در ده وجود داشت. سنگ آسیا با صدای یکنواخت خواب آوری می چرخید و گندم یا جو را که نرم نرم از دهانه دلو به جانب آن سرازیر شده بود، خرد می کرد و از دهانه دیگر بیرون می داد. در این محوطه همیشه برو بیا بود. زن ها و مردها و بچه ها نشسته بودند، منتظر نوبت. هرکسی مقداری غله توی سفره ای با خود آورده بود» (1396: 19-20).
آسیاب آبی، برکه، پل، حمام، حوضخانه، رختشوی خانه، کاریز، چاه، سد و بند، سقاخانه، قنات، سنگاب، پایاب و یخچال و یخدان و آب انبار. در همه این سازه ها، آب از یک سو نماد دهش جهان و طبیعت است و از دیگر سو نماد کوشش انسان برای تسخیر آب و جاری کردن آن در دهلیزهای زندگی و البته در این میان از نیات مذهبی بانیان آب انبارها نیز نباید غفلت کرد که خود بازتاب دیگری از درهم تنیدگی زندگی مادی و حیات معنوی انسان ها در کویر است، چنان که بسیاری از این بانیان نیت خود را از ساخت ابنیه برای حفظ آب و رساندن پیراسته آن به دست مردم تشنه، خلاصی از گرمای روز محشر و رسیدن به زلال آب کوثر و شفاعت امامان دانسته اند و این نیات در کتیبه های سردر آب انبارهای بزرگ و معروف یزد، ثبت تاریخی هم شده است که از آن جمله می توان به کتیبه کهن ترین آب انبار یزد اشاره کرد که این شعر بر آن نقش بسته است: «غرض نقشی ست کز ما باز ماند/ که هستی را نمی بینم بقایی؛ مگر صاحبدلی روزی به رحمت/ کند در حال مسکینان دعایی» (افشار، 1354: 649 -650).
با این همه وجه انسانی ماجرا نیز همچنان پررنگ است؛ حتی پررنگ تر از وجه صرفا مذهبی؛ چنان که گفته اند مسلمانی در روستای چم در نزدیکی یزد، آب انباری ساخته و آن را وقف اهالی زرتشتی روستا کرده است. در برابر این موضوع به زرتشتیانی هم اشاره شده است که برای اهالی شهر و روستا آب انبارهایی وقف کرده اند؛ از جمله ارباب کیخسرو مهربان که در دهکده کوچک و کم آبی در کویر، آب انباری بنا نهاده است تا مردم از آب زلالش بنوشند و این کار چنان ارزنده و خطیر بوده است که بقای آبادی و حیات زراعت در آن را نیز به همین آب انبار نسبت می داده اند: «ارباب کیخسرو مهربان از وجه خود در دهکده عطرآباد در نزدیکی اله آباد، که آب آن بسیار تلخ و شور و غیرقابل نوشیدن است، آب انباری ساخته که از آب شیرین اله آباد پر می شود تا ساکنان و عابران بنوشند و تاکنون عموم مردم آن سامان از آن استفاده می کنند و فقط از پرتو وجود این عمل خیر است که زارعان توانسته اند در این دهکده اقامت گزینند و این آبادی را حفظ کنند که در غیر این صورت ممکن بود این آبادی از بین برود» (خاضع، 1399: 35).
چنانچه پیداست، از خضوع انسان کویرنشین در برابر عظمت و بخشندگی و خست طبیعت کویری، رسیده ایم به اهمیت طبیعت و آب و آب انبار به عنوان نمادهایی از همزیستی میان انسان ها فارغ از دین و آیین شان. آیا داده ای بهتر و رساتر از این برای شناخت زندگی اجتماعی صاحبان ادیان مختلف در کویر ایران، یزد، می توان سراغ گرفت؟ موضوعی که می تواند دریچه ای باشد به روی همانندی هایی در باورهای رهاننده یا نجات بخشانی مقدس از نگاه مردم. به نظر می رسد اعتقاد به یک پیر مقدس راهنما به نام «خواجه خضر» که یادآور همان خضر نبی باشد، حلقه اتصالی محکم و مشهود است میان زرتشتیان و مسلمانان در کویر؛ در مزرعه صدری و در مرزآباد یزد که زرتشتی نشین بوده است، پیرخواجه خضر وجود دارد. افزون بر این، در اله آباد نیز زیارتگاهی است به نام خواجه خضر ویژه زرتشتیان که ساخته خسرو مهربان جمشید اله آبادی است (رمضانخانی، 1378: 392).
و این خضر همان خضری است که مسلمانان نیز به رهانندگی و نجات بخشی اش در بزنگاه رنج و فقر و انتظار و به ویژه گم گشتگی بسیار ایمان داشته اند. روایتی که اسلامی ندوشن درباره اعتقاد به خضر در کتابش آورده است، می تواند هم شاهد مثال درخورتوجهی در این زمینه باشد و هم حسن ختامی بر این یادداشت درباره جهان بینی انسان کویرنشین در تعامل با طبیعت و ارتباط آن با ایمان درونی: «اقامت ما در نجف همراه شد با پیشامدی که نمی توانست فراموشم شود و آن این بود که روزی در بازار نجف گم شدم. دستم را گرفته بودند و مانند همیشه با کسان خود می رفتم. ناگهان دستم رها می شود و من که گویا محو تماشای یک مغازه بودم می مانم و دیگران بی توجه می روند. زمانی متوجه می شوند نیستم که مدتی گذشته بوده و من در کوچه پس کوچه های نجف سرگردان می گردم. نمی دانستم چه بکنم. نه خانه خودمان را بلد بودم و نه جای دیگری را که بتوانم نشانی بدهم. بعد از ساعتی سرگردانی و در حالی که گریه می کردم و «مادر، مادر» می گفتم، به یک زائر ایرانی برخوردم که با لهجه ای غیر از لهجه ما حرف می زد. از حالم پرسید که چرا تنها می گردم. حدس زده بود که گم شده ام. گفتم که از پدر و مادرم جدا افتاده ام. دستم را گرفت و آورد به طرف بازار، نزدیک به همان جایی که گم شده بودم. ناگهان از دور شوهرخاله ام را دیدم. همه آنها به دنبال من توی کوچه ها پراکنده شده بودند. شوهرخاله ام آمد و من را تحویل گرفت. چند لحظه بعد دیگران هم از کوچه های مختلف رسیدند. از مرد ناشناس تشکر کردند و تا مدت ها حرفش را می زدند که یک دست غیبی من را روبه روی او سبز کرده بود. بعضی زن ها بدشان نمی آمد از خودشان بپرسند که آیا این خواجه خضر نبوده؟» (1396: 72).

منابع:
- اسلامی ندوشن، محمدعلی (1396). روزها، ج 1، تهران: یزدان.
- افشار، ایرج (1354). یادگارهای یزد، ج 2، تهران: انجمن آثار ملی و انتشارات زیبا.
- پورچیت ساز، فرزانه (1399). یزد، دیار کهن: روایات عامیانه در پیوند با آثار و ابنیه بافت تاریخی شهر یزد، یزد: نیکوروش.
- خاضع، اردشیر (1399). خاطرات اردشیر خاضع، به کوشش بوذرجمهر پرخیده، تهران: هیرمبا.
- رمضانخانی، صدیقه (1378). فرهنگ زرتشتیان یزد، تهران: سبحان نور
کد مطلب : 331
http://ecovatan.ir/vdcak6ne149ne.5k4.html
نام شما
آدرس ايميل شما