چرا اخلاق در غرب رو به زوال است؟

نایف بن نهار، روزنامه ایران
از دوران آتن قدیم تا به امروز، غرب در تعامل با «دین» و «عقل» آرام و قرار نداشته است؛ ابتدا دین و عقل را درهم آمیخت و سپس در قرون وسطی، عقل را به کلی کنار گذاشت و دین را به تنهایی به عنوان معیاری در قضاوت پیرامون ارزش ها و اندیشه ها پذیرفت. قرن شانزدهم با جریان اصلاحاتی که نقش میانجی بزرگ بین دین و عقل را داشت، از راه رسید و این تلاش ها منجر به پایان دوری از عقل و بازگشت آن به عنوان پشتیبان و مکمل دین شد؛ دوره ای که رنسانس نام گرفت. فلاسفه دوره رنسانس، افرادی مانند ژان بودان، توماس هابز، جان لاک، ژاک روسو، دکارت و... ضد دین نبودند، بلکه مخالف اکتفای صرف به آن [در مرجعیت] بودند. با وجود این عقل در غرب، به رغم استقلال از دین، در تعامل با دین آرام نگرفت و به تدریج از آن دلزده می شد تا اینکه لحظه صراحت فرارسید و غرب دشمنی خود را با دین اعلام و تنها به عقل اکتفا کرد...
وقتی غرب فهمید «دموکراسی» به تنهایی کافی نیست
در آغاز دوران مدرنیته، عقل غربی با حضور دین، خود را در تنگنا می دید. لذا دیگر حتی حاضر نبود حالت جدایی را نیز بپذیرد، بلکه می خواست دین را بطور کامل از دایره مراجع خارج کند تا عقل جایگاه برتر و بلامنازعی را در صحنه بیابد. اما پس از غلبه عقل، غرب درگیر یک سوال بزرگ شد: مرجعیت عقل به چه معناست؟
از آنجایی که عقل یک مرجع فردی است و نه یک مرجع اجتماعی، هر فرد می تواند بگوید که عقل من مرجعیت دارد، اما در سطح اجتماعی عقل ها باهم تعارض پیدا می کنند. در این صورت کدام عقل مرجعیت خواهد داشت؟ در این عرصه، غرب مجبور به پذیرش ایده «اکثریت» شد، معنای این ایده این است هر آنچه که اکثریت آن را بپذیرد، عامل تعیین کننده خواهد بود. این همان چیزی است که غرب را به سمت «دموکراسی» سوق داد که هیچ کس جز خودش در عرصه نظام های سیاسی به مبنا بودن آن قائل نبود. به این ترتیب، دموکراسی پس از خوابی که بیش از دو هزار سال به طول انجامیده بود، از جای خود برخاست. اما مشکلی که وجود دارد این است که اگر اکثریت چیزی را که برای اقلیت ضرر داشت، پذیرفت، تکلیف چیست؟ غرب دریافت که دموکراسی به تنهایی کافی نیست، زیرا دموکراسی حق اکثریت را در نظر می گیرد و نه اقلیت.
غرب با چشمان خود تاثیرات آن را در جنگ جهانی دوم و ظهور ایدئولوژی های تمامیت خواه که اقلیت ها را به طرز بی سابقه ای درهم می کوبید، مشاهده کرد و این تجربه واقعی دلیل قانع کننده ای شد برای این نکته که دموکراسی به تنهایی کافی نیست.
اینجا بود که غرب ندایی را به یاد آورد؛ ندایی که جان لاک در قرن هفدهم آوایش را بلند کرد و سپس طنین آن به وسیله جان استوارت میل در قرن نوزدهم بیشتر شد؛ «ندای لیبرالیسم».

آزادی لیبرالی؛ دامی که غرب به آن گرفتار شد
لیبرالیسم باوری است که از اصل «آزادی فردی» و اهمیت حراست از آن در برابر تجاوزات اکثریت جامعه نشات می گیرد. اگر لیبرالیسم به دنبال حمایت از اقلیت در برابر ظلم اکثریت باشد، دقیقا همان چیزی است که غرب برای پر کردن شکاف در اندیشه دموکراسی خود به آن نیاز داشت. اگر دموکراسی به اکثریت حق «قدرت» می دهد، لیبرالیسم به اقلیت حق «تفاوت» را اعطا می کند. بر این اساس لیبرالیسم ذهن غرب را متقاعد کرد که تنها ناجی از چنگال سرکش دموکراسی است و به تبع آن، غرب گمان کرد که راه حل نهایی را برای بشریت به دست آورده است و فوکویاما آشکارا ندای پایان تاریخ را سر داد.
اما تاریخ آنطور که فوکویاما توقع نزدیک بودن آن را داشت به پایان نرسیده است، بلکه دریچه آن رو به عصری گشوده شده است که تمام جهان را سردرگم خواهد کرد، زیرا تکیه لیبرالیسم بر آزادی به عنوان مفهومی مرجع است در حالی که آزادی نمی تواند مرجعی قابل اتکا باشد. آزادی در ذات خود شامل هیچ معیار اخلاقی نیست و هیچ مرجعی بدون معیار اخلاقی نمی تواند وجود داشته باشد.
اگر آزادی را «تجاوز نکردن به حریم دیگران» تعریف کنیم، سوال این است که چه کسی این حریم را معین می کند؟ ما یا دیگران؟ مثلا هرکس به اسلام انتقاد کند و تصاویر توهین آمیزی بکشد، خود را برخوردار از آزادی اش تصور می کند، در حالی که مسلمانان او را متجاوز از حدود آزادی اش می دانند؛ ملاک این حریم چیست؟ اگر آزادی را «انجام کاری که به دیگران آسیبی نمی رساند» تعریف کنیم، سوال این است که چه کسی تعیین می کند که یک عمل مضر است یا بی ضرر؟ چه بسا من آن را مضر ندانم و دیگران آن را مضر بدانند. اگر آزادی را انجام دادن آنچه قوانین اجازه می دهند تعریف کنیم، سوال این است که چه کسی حدود آن قوانین را تعیین می کند؟ اگر بگویید آزادی قابل قبول، آزادی دارای انضباط است، سوال این است که چه کسی انضباط آن را تعیین می کند؟ و اگر بگویید آزادی قابل قبول، آزادی سودمند است، سوال این است که چه کسی سودمند بودن آن را تعیین می کند؟
در تعریف آزادی به سراغ هر مکتبی بروید، در نهایت خواهید دید که هیچ تعریفی از آزادی، نه مناقشه ای را حل می کند و نه اختلافی را برطرف می کند، مگر اینکه به مرجعی مرتبط باشد که آن را تحت ضابطه ای بیاورد .
دامی که غرب به آن گرفتار شد این است که آزادی را در چهارچوب یک مرجعیت اخلاقی قرار نداد، بلکه به خود آن مرجعیت بخشید و به همین دلیل غرب از توقف روند شتابان سقوط اخلاقی عاجز است. شرایط به گونه ای است که هرگاه عده ای رفتار ناپسند اخلاقی از خود نشان می دهند و اکثریت به آنان تذکر می دهند که این کار، ناشایست یا غیراخلاقی است، پاسخ آن عده این است که: ما آزادیم و حق داریم هر کاری که بخواهیم انجام دهیم.
به یاد دارم که فیلمی از یک زن امریکایی دیدم که جلوی مردی را همراه با فرزندش که لباس صورتی پوشیده بود، گرفته بود و از او پرسید: چرا فرزندت لباس صورتی پوشیده است؟ مرد گفت: چون دختر است. زن گفت: تو حق نداری از الان جنسیت او را تعیین کنی، باید اجازه بدهی او لباس های خنثی بپوشد تا بزرگ شود و خودش تصمیم بگیرد که چه می خواهد. مرد تنها در پاسخ زن توانست بگوید: تو دیوانه ای!
این پاسخ، سرنوشت مورد انتظار انسان غربی است. مرد چه پاسخ دیگری می توانست بدهد؟ زن بر اساس آزادی با او بحث می کند و به سبب آزادی باید کودک را در تصمیم گیری درباره سرنوشت خود آزاد بگذارد. این مقتضای مرجعیت برتر پیدا کردن مفهوم آزادی است.
غرب دریافت که آزادی ای که برای حمایت از اقلیت در برابر اکثریت آمده بود، به ضرر اکثریت تمام شد و به ابزاری در دستان اقلیت تبدیل شد که با سوء استفاده از آن، دست به نابودی اخلاقی اکثریت زده اند. این موضوع وقتی بدتر می شود که اقلیت قدرت رسانه ای و مالی داشته باشد، آن طور که واقعیت عصر کنونی ما چنین است. در این حالت اقلیت به آسانی اکثریت را با ابزارهای مختلف می ترساند. مثلا در حالی که طرفداران انحرافات جنسی در اقلیت هستند، اما دیدگاه خود را بر اکثریت تحمیل کرده اند و اوضاع به گونه ای شده است که بسیاری از غربی ها با اینکه انحراف و تغییر جنسیت فرزندان را قبول ندارند، اما از اعتراض ها علیه خود می ترسند. حتی دانشگاهیان غربی نیز از ترس واکنش ها نمی توانند انحرافات در حال رخ دادن در غرب را نقد کنند.
مشکل از آنجایی شروع شد که غرب آزادی را تقویت کرد و آن را از یک ارزش به جایگاه مرجعیت رساند. زمانی که آزادی مرجع باشد، دریچه ای را روی همه تمایلات دیوانه وار می گشاید. بدیهی است که مردم هر گاه به چیزی از آن تمایلات دست یابند، امیال خود را گسترش می دهند و از آنجا که این امیال بدون مرجعی اخلاقی هستند که آنها را تحت ضابطه قرار دهد، نتیجه این می شود که امیال، خود مرجعیت می یابند. به این ترتیب آزادی لیبرال تنها وسیله ای برای تقویت امیال و تسلط آنها بر انسان می شود. این بیان، تفسیری از سقوط اخلاقی فزاینده در غرب معاصر است.

سقوط اخلاقی غرب چطور استارت خورد؟
دویست سال پیش جان استوارت میل تلاش کرد با پیوند دادن آزادی به مرجعیت «عقل» و «فطرت سلیم» افسارگسیختگی آزادی را مهار کند تا اوضاع به آنچه امروز می بینیم نرسد. استوارت میل فکر می کرد دریچه اطمینانی برای آزادی پیدا کرده است، اما نمی دانست عقل زمانی که پشتوانه مرجع اخلاقی را رها کند موجودی ضعیف است، لذا وقتی عقل به عنوان مرجعیتی یکتا تنها بماند، میل به راحتی بر آن غلبه می کند و این امری منطقی است، زیرا عقل و فطرت سلیم مفاهیمی ذهنی هستند که به خودی خود زبان ندارند و عقل های انسان های مختلف آنها را به سمت خود خواهد برد. به عبارت دیگر نقطه ضعف اصلی عقل این است که سخنگوی رسمی ندارد، لذا هر فردی می تواند ادعا کند کاری که انجام می دهد عین عقلانیت است، حتی اگر کاری که انجام می دهد چیزی جز تمایلات جنون آمیز نباشد. بنابراین بزرگ ترین دامی که غرب در آن گرفتار شد این بود که آزادی را مرجع ارزش ها قرار داد و نه ارزشی در چهارچوب مرجعیتی دیگر و چون آزادی، مرجعی اخلاقی را که حاکم بر آن باشد ندارد، هر فردی به گونه ای آزاد شده که آزادی را در مرزی که خودش میل دارد، متوقف می کند. از آنجایی که امیال مردم تمام شدنی نیست، عجایب و غرایب غربی ها در انحطاط و سقوط اخلاقی نیز پایان نخواهد یافت.

مقدماتی که باعث سقوط غرب شد
پدیده انحطاط اخلاقی در غرب نتیجه مقدماتی است که نمی توان آنها را نادیده گرفت، زیرا سقوط اخلاقی غرب یک حادثه ناگهانی نیست، بلکه محصول سلسله مقدماتی است که به تدریج غرب را به این نتیجه رسانده است. این مقدمات اساسی چهارگانه عبارتند از:

1. قطع ارتباط با دین: غرب در رابطه خود با دین دچار تحولات زیادی شد تا اینکه پس از انقلاب فرانسه به قطع رابطه با دین رسید. این امر پس از پیروزی ایدئولوژی لیبرالیسم در جنگ جهانی دوم بیش از پیش عمق یافت و انسان غربی تنها در ارتباط با خودش به حیاتش ادامه داد. این امر یا به این دلیل بود که او دیگر به وجود خدا ایمان نداشت یا به این خاطر بود که به خدا ایمان داشت ولی جدی بودن ادیان را باور نمی کرد. در هر دوی این حالات، انسان ارتباطی با مرجعیتی متعالی تر از خود ندارد و آقای خویش به شمار می رود و این امر منجر به مقدمه دوم شد.

2. عقل گرایی: پس از اینکه انسان غربی رابطه خود را با دین قطع کرد، منطقی این بود که او به ایده عقل گرایی به عنوان جایگزینی برای مرجع متعالی برسد. عقل گرایی بر این مبنا استوار است که عقل تنها منبع شناخت و ارزش است و مرجعیت آن در خود انسان است. (عقل در عقل گرایی یک مرجع اساسی در کنار سایر مراجع نیست، بلکه یگانه مرجع است و از همین رو مکتب عقل گرایی از اسلام تفاوت می یابد؛ اسلامی که عقل را مرجعی معتبر می داند، ولی مرجعیت یگانه برایش قائل نیست.)
بر اساس عقل گرایی، هر انسانی عقل خود را دارد که به او توانایی تشخیص درست و نادرست را می دهد و نیازی به راهنمایی و ارشاد از سوی عامل خارجی ندارد. این امر به نوبه خود منجر به رد ایده محکوم کردن خطای دیگران شد، زیرا اگر عقل فردی امری را درست می داند به چه حقی او را محکوم می کنید؟
از مبنای عقل گرایی، ایده «نسبیت حقیقت» شکل گرفت. اگر منشا شناخت و اخلاق فقط عقل باشد و هر فردی نیز عقل خاص خودش را داشته باشد، نتیجه این است که حقیقت مطلق وجود ندارد، زیرا آنچه را که شما بر اساس عقل خود به عنوان حقیقت می بینید، شخص مقابل نیز آن را بر اساس عقل خودش حقیقت می داند و بنابراین حقیقت نسبی است.

3. فردگرایی: پس از این دو مقدمه، طبیعی است که انسان غربی به فردگرایی برسد. فردگرایی دست کم به معنای تمرکز فرد بر منافع خود یا به تعبیر رنه گنون فرانسوی «نفی هر مبنایی برتر از فردگرایی» است. به تعبیر او، «فردگرایی اصلی ترین عامل انحطاط کنونی غرب است.» در نتیجه فردگرایی، انسان بدون هیچ اهتمامی نسبت به منافع عمومی، فقط در فکر منافع خود است. این منطق فردگرایانه باعث شد انسان دو قدم جلوتر از پای خود را نبیند و مهم این است که به دایره منافع او نزدیک نشوند.

4. سازش با نفس: منظور از سازش با نفس این است که انسان بدون توجه به اشتباهات و عیوب خود باید با خود بسازد، لذا موظف به رفع عیوب و خطاهای خود نیست، بلکه باید خود را آن گونه که هست بپذیرد. از همین رو است که شعارهایی مانند «همان طور که هستی باش» یا «خودت را همان طور که هستی بپذیر» مطرح می شود. این منطق منجر به از بین رفتن اندیشه تزکیه نفس شد. اگر انسان امروزی بخواهد خود را آن گونه که هست بپذیرد، دیگر نه تنها به دنبال تطهیر و پاکسازی آن از اشتباهات و عیوب نخواهد رفت، بلکه هر کاری که امیالش او را به انجام آن ترغیب کند، انجام خواهد داد. به این ترتیب شعار «سازش با نفس» اعلام صریح تسلیم شدن در برابر امیال نفسانی انسان و تلاش برای مشروعیت بخشیدن به همه خواسته های نادرست انسانی است. این همان چیزی است که منجر به «مرگ وجدان» می شود.
این مقدمه پس از مقدمه های قبلی قابل پیش بینی است. اگر انسان معاصر بدون مرجع اخلاقی متعالی و بدون انتقاد و راهنمایی مردم و به بهانه عقل گرایی و نسبیت حقیقت، هر کاری که بخواهد انجام دهد، در هر صورت با ندای وجدان درونی خود درگیر خواهد ماند. با این ندا چه باید بکند؟ در اینجا راه حل «سازش با نفس» به عنوان ضربه نهایی برای رفع آخرین موانع بر سر راه فروپاشی اخلاقی و انفجار تمایلات به کمک می آید. اینها مقدماتی است که غرب را به نتیجه ای که امروز می بینیم، رسانده است و هر مقدمه ای، مقدمه بعدی را در پی خواهد داشت. پایان این مسیر اندیشه «مرگ وجدان» است.

غرب خطای تاریخی خود را نمی پذیرد
علی رغم وضوح اشتباهی که غرب مرتکب آن شد و باعث افولش گردید، غرب تاکنون حاضر به اعتراف به این اشتباه نشده است. من بسیاری از متون غربی ها را خوانده و از بسیاری از ایشان شنیده ام که تصریح می کنند غرب در حال انحطاطی شتابان است، اما حتی یک نفر را نیافتم که در این باره صحبت کند که: چرا غرب اینطور در حال افول است؟
دلیل این امر، این است که غرب از زمان انقلاب فرانسه «مرجع اخلاقی متعالی» را رها کرده و اخلاقیات خود را از ذات خودش طلب کرده است و از آنجایی که انسان تمایل دارد تمایلات خود را گسترش دهد، غرب به گسترش این تمایلات خود مادامی که مرزهای اخلاقی انضباط دهنده وجود نداشته باشد، ادامه می دهد. وقتی می گوییم مرجع اخلاقی «متعالی»، کلمه «متعالی» قید مهمی است زیرا مراد از تعالی، برتری نسبت به تمایلات و حالات مردم است. غرب معتقد است که مرجعی اخلاقی دارد و معتقد است آنچه امروز انجام می دهد، اخلاقی است، اما این اخلاقی است که او مطابق میل خود می سازد و این مرجعیت اخلاقی غیرمتعالی فایده ای نخواهد داشت. این معنا را هزار سال پیش ابن حزم ظاهری به خوبی فهمیده و گفته است: «اصلاح اخلاق نفس از طریق فلسفه بدون نبوت محال است، زیرا اطاعت از غیر خالق لازم نیست و اهل عقل در درست بودن این اخلاق با هم اختلاف دارند.»
رسیدن به این نتیجه برای غرب دشوار است زیرا اگر به این نتیجه برسد، به این معناست که به خطای مسیر تاریخی خود از زمان انقلاب فرانسه اعتراف کرده است. او تصمیم گرفته مرجعیت دینی را کاملا رد کند و این رد بی پروا و تصادفی بوده است زیرا انحرافی که در مرجعیت دین در اروپا رخ داد، باید اصلاح می شد نه اینکه [مرجعیت دین] ملغی شود. غرب باید دین را حفظ می کرد و به عنوان یک هویتی جامع و مرجعی اخلاقی از آن بهره برداری می کرد، اما غرب ساده ترین راه حل را که طرد با حالتی مبتذل است، برگزید.
امروز که غرب مرجعیت اخلاقی را رها کرده، درگیر چگونگی کنترل حدود آزادی خود شده است. تا لحظه ای که غرب خطای تاریخی خود را که در آن سقوط کرد، کشف کند و شجاعت کافی در تجدیدنظر در تصمیم تاریخی خود در اعتبارزدایی از دین پیدا کند، در انحطاط باقی خواهد ماند. این نگاه برخلاف نگاه اسلام است، زیرا اسلام به مرجعیت متکامل معتقد است؛ مرجعیتی مبتنی بر سه گانه: دین، عقل و علم.

تعامل «دین» با «عقل» و «علم» در اسلام
دین در اسلام جایگزین عقل یا علم نیست، بلکه مکمل آنهاست زیرا علم به شما می گوید که چگونه چیزی را بسازید، اما به شما نمی گوید که چگونه با آنچه می سازید، تعامل کنید. اینجا محل نقش آفرینی دین به عنوان راهنمایی اخلاقی برای عمل انسانی است. عقل نیز نمی تواند مستقل از دین باشد، زیرا نسبی است و مردم در آن اختلاف دارند و لذا نیاز به مرجعی بالاتر از خود دارد که در صورت اختلاف آن را کنترل کند. به این ترتیب، «دین» با «علم» و «عقل» تکامل می یابد و تزاحمی با آن دو ندارد. اما غرب هنگامی که دین از مسیر خود منحرف شد، بازگرداندن آن به مسیر درست را انتخاب نکرد، بلکه به طور کامل این مسیر را کنار گذاشت.ممکن است کسی بگوید: وجود یک «مرجع اخلاقی متعالی» مناقشه را خاتمه نمی دهد، زیرا جوامع دارای مرجع اخلاقی نیز در برداشت هایشان متفاوت هستند. پاسخ این است که بله، درست است؛ اما وجود یک مرجع اخلاقی، دست کم تضمین کننده وجود حداقلی از توافق است که نمی توان از آن مرز عبور کرد زیرا مرجع اخلاقی لاجرم باید موانعی اخلاقی در برداشته باشد وگرنه مرجع نخواهد بود. بنابراین، درست است که وجود مرجع اخلاقی متعالی، مناقشه را خاتمه نمی دهد، بلکه حداقل برای آن جهت نمایی می کند. مشکل در وضعیت غرب معاصر این است که دیگر جهت نمایی ندارد.

آیا مسلمانان در همین دام گرفتار خواهند شد؟
به لحاظ مبنایی اصولا مسلمانان نباید در این دام بیفتند، چون اسلام آزادی را مرجع نمی داند، بلکه ارزشی در چهارچوب یک مرجع می داند. لذا اسلام آزادی را به رسمیت می شناسد، حتی آن را تکلیف می کند و به همین دلیل هم اجبار بر دین را رد می کند؛ اما در عین حال، آزادی را وسیله ای برای تحقق عدالت در جامعه بشری می داند و نه هدف این جامعه.
تفاوت «آزادی اسلامی» با «آزادی لیبرال» در همین نکته است. آزادی در نگرش لیبرال مستقلا یک هدف است و از این رو تمام ارزش های دیگر در برابر آن رنگ می بازند. آزادی لیبرال از آنجایی که به خودی خود یک هدف است، ساختارشکن و سلبی است، نه وحدت آفرین و ایجابی؛ همه موانع را از بین می برد و به دنبال رفع آنهاست تا همه راه ها را پیش روی شما باز کند، اما به شما نمی گوید که کدام یک از این راه ها را باید طی کنید، چون عقل گرایی مطلق را برای انسان قائل است. این در حالی است که آزادی در اسلام یک مفهوم ایجابی است. آزادی به معنای رفع موانع توام با راهنمایی به راه درست است .این یعنی آزادی لیبرال «آزادی از: Freedom from» است، در حالی که آزادی در اسلام «آزادی برای: Freedom for» است. تفاوت بین این دو آزادی بسیار زیاد است. بنابراین آزادی در اسلام با مرجع اخلاقی بالاتر از آن، که «مرجعیت وحی الهی» است، محدود می شود و لذا حدود اخلاقی روشنی وجود دارد که جامعه مسلمان نمی تواند از آنها عبور کند.متاسفانه امروز شاهد هستیم که عده ای به بهانه «آزادی» به دنبال تخریب این مرجعیت هستند تا ازهم پاشیدگی جوامع مسلمان را تسهیل کنند و آنها را به همان شکلی که جوامع غربی به دام افتادند، گرفتار کنند. از این رو، مشاهده می کنیم که بسیاری از مسلمانان ندای مرجعیت برتر یافتن آزادی را سر می دهند و هیچگونه ورود اخلاقی را برنمی تابند و در پاسخ اعتراض به هر نوع اشتباهی در جامعه می گویند مردم آزادند هر کاری که دوست دارند، انجام بدهند. این همان منطقی است که جوامع غربی را به وضعیت امروزی آنها رسانده است. آنچه امروز در غرب می گذرد باید فرهیختگان مسلمان را که سرمست از آزادی شده اند و آن را برترین ارزش قلمداد کرده اند، هوشیار کند. آنان متوجه نیستند که این دیدگاه، نخستین گام برای وارد شدن به همان مسیری است که غرب را به وضعیت کنونی اش رسانده است.خلاصه اینکه هرکس بخواهد بداند که آیا جوامع مسلمان در دام انحطاط اخلاقی غربی گرفتار خواهند شد، باید بپرسد که آیا مسلمانان در هر یک از چهار مقدمه ای که به آن اشاره کردیم، گرفتار شده اند یا خیر؟متاسفانه ما این مقدمات را در جوامع خود می یابیم. کسانی را می بینیم که به بهانه آزادی مردم و به بهانه اینکه «هر کس خود را بهتر می شناسد»، که این عبارت نمایانگر ایده عقل گرایی است، امر به معروف و نهی از منکر را نمی پذیرند. عده ای را شاهد هستیم که تا زمانی که به او آسیبی نرسد، از انتقاد کردن نسبت به دیگران خودداری می کند. این دقیقا همان تفکر فردگرایانه ای است که درباره آن توضیح دادیم. بنابراین، اگر واقعا می خواهیم به چیزی که امروز غرب به آن رسیده است، نرسیم، باید با تمام مظاهر مقدمات چهارگانه ای که پیرامون آن توضیح دادیم، با قوت مبارزه کنیم. غرب پس از آنی که این مقدمات در وی پدید آمد و در ذهنش مستقر شد، به این وضعیت رسید. اگر در برابر مظاهر این مقدمات مقاومتی نداشته باشیم، همه آنچه در غرب می بینیم، به زودی در جوامع خودمان شاهد خواهیم بود. تنها زمان این اتفاق متفاوت [با غرب] خواهد بود.

* استاد دانشگاه قطر و رئیس مرکز مطالعات اجتماعی و علوم انسانی ابن خلدون در قطر
کد مطلب : 316
http://ecovatan.ir/vdcd290s6yt0f.a2y.html
نام شما
آدرس ايميل شما