از دوران آتن قدیم تا به امروز، غرب در تعامل با «دین» و «عقل» آرام و قرار نداشته است؛ ابتدا دین و عقل را درهم آمیخت و سپس در قرون وسطی، عقل را به کلی کنار گذاشت و دین را به تنهایی به عنوان معیاری در قضاوت پیرامون ارزش ها و اندیشه ها پذیرفت. قرن شانزدهم با جریان اصلاحاتی که نقش میانجی بزرگ بین دین و عقل را داشت، از راه رسید و این تلاش ها منجر به پایان دوری از عقل و بازگشت آن به عنوان پشتیبان و مکمل دین شد؛ دوره ای که رنسانس نام گرفت. فلاسفه دوره رنسانس، افرادی مانند ژان بودان، توماس هابز، جان لاک، ژاک روسو، دکارت و... ضد دین نبودند، بلکه مخالف اکتفای صرف به آن [در مرجعیت] بودند. با وجود این عقل در غرب، به رغم استقلال از دین، در تعامل با دین آرام نگرفت و به تدریج از آن دلزده می شد تا اینکه لحظه صراحت فرارسید و غرب دشمنی خود را با دین اعلام و تنها به عقل اکتفا کرد...