زندهیاد جلال آلاحمد در مهرماه ۱۳۴۱ با استفاده از بورس یونسکو برای مطالعه روشهای گوناگون تألیف کتابهای درسی راهی اروپا شد. او پنج هفته در پاریس ماند و سپس راهی دیگر کشورهای اروپایی شد. جلال از این سفر چهارماهه، سفرنامهای با خود به سوغات آورد که ۲۸ سال پس از درگذشت او، در زمستان ۱۳۷۶ نشر یافت. وی پیشتر نیز به اتفاق همسرش به پاریس رفته بود، اما ماوقع آن را در قالب سفرنامهای اینچنین به قلم نیاورده بود، هر چند شاید بتوان در روزنگاشتهایش از آن نیز شرحی به دست آورد. در یک کلام تصویری که آلاحمد از پاریس ۶۱ سال پیش ارائه میدهد، میتواند بسترهای وقایع امروز این شهر و در منظری کلانتر، شرایط امروز اروپا را را نشان دهد. امید میبرم انتشار این سند تاریخی در شرایط امروز، برای علاقهمندان دلنشین و مفید آید.
هتلهای کوفتی پاریس، با پول نفت الجزایر عجب دارند نونوار میشوند!
از نخستین موضوعاتی که پس از ورود به پاریس، توجه آلاحمد را به خود جلب میکند، نونوار شدن هتلهای آن است که او منبع آن را «پول نفت الجزایر» میداند! آقای نویسنده که در طول عمر خود نشان داده بود فریب این ظاهرسازیها را نمیخورد، در روزنگاشت ۱۱ مهر ۱۳۴۱ اینگونه دم خروس را میبیند:
«این هتلهای کوفتی پاریس، با پول نفت الجزایر، عجب دارند نونوار میشوند! اینکه ما هستیم، در وضع خیلی بدتر از مسافرخانههای ناصرخسرو ماست. راهرو و اتاقهای رو به غرب را دارند تعمیر میکنند. ما که برویم، میرسند به این سمت و خودش را هم دارندتر و تمیز میکنند. تراورتنهای سیاهشده به دودههای ۲۰۰ساله را دارند پاک میکنند. طبق فرمایش حضرت آندره مالرو و آنجاها که اُخرای رنگپریده یا کرم تراورتنها از زیر دوده درمیآید، راستی دلباز میکند اطراف را، ولی آنجاها که سفید میشود، وقزده میشود. کاش این را هم رعایت میکردند، ولی از قدیم گفتهاند که سُلُق شُلُق است...».
موزههای فرنگ، به اجناس غارتشده از مستعمرات انباشته شده!
آلاحمد در ۱۵ مهر ۱۳۴۱، یعنی در آغازین روزهای سفرش به پاریس، سری به موزه لوور میزند. به رغم آنکه دیدن این موزه برای هر سیاح و پژوهندهای جذاب مینماید، اما او به اشیا و اجناس غارتشدهای مینگرد که محصول سالها استعمار است، چنانکه در روزنگاشت ۱۶ مهرماه مینویسد:
«دیروز رفتیم «لوور»، چون ورود، مجانی بود. تالارهای نقاشی را به سرعت طی کردن و سری به شوش و آن طرفها که یک وزنه مفرغی بود به طرح قاپ، اما بزرگ و عین سنگ قپان و رویاش به یونانی قدیم، کتیبهای و از شوش آمده. طرحش را برداشتم و در کتابفروشی موزه دنبال کارت پستالش گشتم که نبود و بعد، سراغ مصر و آن عظمت ساکت خدایانه که اگر در محل مانده بود، چه عالمی میداشت و آن اراذل همراهان ناپلئون و آن مردک، شامپولیون که به این تخریب چه افتخارها که نکرده و این انباشتن موزههای فرنگ، به اجناس غارتشده از مستعمرات و از این اندیشههای آزاردهنده، ولی آدمی که با فرنگ طرف است، با قدرت حق طرف نیست که با حق قدرت طرف است. با قدرت که ایجاد حق میکند. الباقیاش پوچ است و ناهار در همان رستوران موزه که تلافی ورود مجانی را درآوردند...».
آلاحمد در ادامه گزارش همان روز، به دو دلیل خود را نسبت به جذابیتهای ظاهری پاریس بیتوجه نشان میدهد: اول اینکه در سال ۱۳۳۶ و در معیت همسرش سیمین دانشور، این شهر را با دقت دیده است و دوم دیدگاههایی است که درباره غرب یافته که از آن جمله: این بخش از عالم، در خارج از قلمرو وجودی خویش، همه چیز را بدل به شیء میکند:
«دیگر اینکه این بار، اینجا، حتی کنجکاوی جهانگردانه هم ندارم. سال ۳۶ [۱۳]، با سیمین همه سوراخسمبهها را گشتهایم. به کمک ایرانی و کاظمی و دیگران و حالا همه چیز و همه جا را از سر سیری میبینم یا اصلاً سراغش نمیروم و موزه! این خررنگکن عظیم به یغما آمده. در لوور که بودم حسابی لمس میکردم این قضیه شیء کردن همه چیز و همه جا و همه کس را که کار فرنگ است که در خارج از قلمرو وجودی خویش، همه چیز را بدل به شیئی میکنند، فاقد شخصیت و هویت موجود و فقط «چیز»ی و قابل مطالعه. حالا دیگر، در حدودی کینه میورزم به هر چه موزه است...».
عجب دکانی باز کردهاند، این اسپانیاییهای گریخته از ولایت!
راوی در ادامه یادداشتهای خود، اشارهای به طایفه مهاجران پاریس دارد که هم آن روز خویش را نشان میدادند و هم امروز بلای جان این شهر و در کل کشور فرانسه شدهاند. او در روزنگاشت ۲۱ مهر ۱۳۴۱، کافهای در پاریس را چنین وصف کرده است:
«دو تا اسپانیایی زدند و چه غمانگیز که خودشان هم خواندند و یک فرانسوی از آوازهای شاد و نشاطآور. اتاقک کوچکی- کافهای ورشکسته- با چهارپایههای ناراحت و تنگ هم و هوا سرد و صد نفری تپیده تو و به ضرب دود سیگار و دم آدمها گرمشده. چهار تا فانوس از سقف آویخته و صحنه عبارت از یک چهارپایه بلند پای کار که نوازنده ازش میرفت بالا. آن که مادولین میزد، رنگها و نواها و تحریرهایش حسابی شرقی بود. اثر اعراب در اسپانیا و عجب دکانی باز کردهاند این اسپانیاییهای گریخته از ولایت. برای حکومتشان بیآبرویی بار میآورند، عیش و عشرتشان را میکنند، درس هم میخوانند، کار هم میکنند، ولی عاقبت هیچ چیز نمیشوند که راستی «بد شغلی است در تبعید بودن، به قول ناظم حکمت...».
اسلام قرار نیست چیزی به اروپایی بدهد قرار است چیزهایی را از او بگیرد!
گفتوگوی آلاحمد با مدیر مجله «اسپری» پاریس از خواندنیترین بخشهای سفرنامه او به شمار میشود. مجله چی فرانسوی در فقره اسلام و کشورهای اسلامی، در برابر جلال طلبکارانه ظاهر میشود، اما پاسخهایی جانانه دریافت میکند. در کلام آقای نویسنده در برابر مدیر آن نشریه، اثری از وادادگی و عقبنشینی نیست و همین امر، او را از همگنانش متفاوت ساخته است. در روزنگاشت ۲۳ مهر ۱۳۴۱ میخوانیم:
«مدیر مجله اسپری... ادعا داشت که: استعمار فرانسه و کلیسا جان تازهای دمیدند به شعور اسلامیت، به نوعی ایجاد احساس رقابت در طرف. گفتم: و، اما لبنان؟ که به ضرت دگنک، فرانسوی و مسیحیاش کردند؟ تصدیق کرد که: آنجا، هم استعمار و هم کلیسا، بدجوری به عمد کار را خراب کردهاند، اما گفت: به این علت هم بود که لبنان کیسهای است انباشته از اقلیتها، وگرنه این طور نمیشد. گفتم: چرا در مجلهات طرح نمیکنی، آینده اسلام را در آفریقا؟ که برآشفت که: آخر تو با این اسلامت به دنیا چه خواهی داد؟ یا آفریقایی چه چیز میتواند به من اروپایی بدهد؟ یا هندی با کریشنامنوناش که وزیر جنگ از آب درآمد؟ و از این قبیل. گفتم: بحث در آنچه اسلام میتوانسته بدهد، برمیگردد به جنگهای صلیبی و حالا هم عصر ایدئولوژیهای گذشته و خدای ماشین، تحمل هیچ خدای دیگری را ندارد و تازه نه اسلام، نه آفریقا، نه هند، قرار نیست چیزی به اروپایی بدهند، قرار است چیزهایی را هم از او بگیرند که قرمز شد. یک سیگار اشنو تعارفش کردم و گفتم: که بدانی من به دفاع از هیچ چیز به اینجا نیامدهام، اما مدام در جستوجوی زمینه فکری هماهنگی هستم، برای مقاومتهای محلی ضداستعمار و آن طرفهای با این زمینه هماهنگ، یکی اسلام است، یکی بودا، یکی بورژوازی خردهپای بازار و از این قبیل. قدرت کارگری که نداریم. روستایی هم هنوز طول دارد تا بفهمد دنیا دست کیست... و الخ که آرام شد و برخاست و دو سه تا مجله آورد که: اینها را نگاه کن! در حدود گفتههای تو، چیزهایی دارد.»
روشنفکر غربی کلافه و گیجشده از ماشین، فرار را برگزیده!
برای جلال پاریسگردی و در نگاهی کلیتر دنیاگردی، فرصتی است برای دریافتن و اندوختن، نه تفرج و تفنن. او در پاریس علاوه بر یافتههای فراوان، ناتوانی و به قول خویش «کمخونی» روشنفکری ایرانی را بیشتر درمییابد و در روزنگاشت ۲۴ مهر ۱۳۴۱ اشاره میکند:
«دیگر اینکه این روزها به دنبال بحث با «دومنا» و مجادله با رحمت الهی، به این فکر افتادهام که فرار به شرق دور و به بودا و چین و تائو و کتاب «مردههای تبتی» و از این قضایا... که اول هوشنگ ایرانی در تهران باب کرد و تازه به دست الهی افتاده... متمسکی است برای دو فریق. یکی روشنفکر درمانده و وازده محلی که خودش را بیکاره میبیند و در مقابل هجوم غرب با تمام متاعهای مادی و معنویاش که از او سلب اعتبار کرده و تا حد یک مترجم، خلع درجهاش کرده... برای ایستادگی پناهگاهی میجوید در مقابل غرب و امریکا که میزنند و میبرند و هر روز بت تازهای میسازند و حرف تازهای میآورند... او به پناهگاه مطمئن و دور و مأنوس این قضایا بسنده میکند و آیا این شد ایستادگی؟ یا فرار به هر چه عتیقتر است؟ یعنی که فرار به هر چه و هر کجا دورتر است؟ دیگر، مستمسکی است برای خود روشنفکر غربی کلافه و گیجشده از ماشین، با همه شتابش و بندگی بیچون و چرایی که میطلبد و روشنفکر را هم در حد یک آدم عادی مصرفکننده تنها میخواهد... و الخ. به این طریق، این هر دو دسته، این جوری دارند از نیهیلیسم (نیستانگاری، به قول فردید) میگریزند. پس خوش، منتها نیهیلیسم ما شرقیها، حاصل اولین برخوردهای ما با ماشین است و اینجا، ناشی از آخرین برخوردها و آیا این یعنی که روشنفکر اروپایی زودتر خلاص خواهد شد؟ نمیبینم. به قول هاوزر (آرنولد) پناه جستن در تاریخ، کار کسانی است که امروز را از دستشان گرفتهاند، یعنی روشنفکران که در سراسر عالم از ایشان روزبهروز بیشتر سلب حیثیت میشود و آن وقت آیا این راه علاج است؟ نمیبینم...».
این فرنگیها سادیسم دارند، جنگ را به بدترین صورت بر پرده سینما زنده میکنند!
یادداشتهای آلاحمد در تمامی ادوار، نشان میدهد وی با سینما رفتن، رد فرهنگ یا سیاست را میزند. وی در پاریس نیز از این امر غافل نیست و در یکی از نوبتها، به نتیجهای میرسد که آن را در روزنگاشت ۲۵ مهر ۱۳۴۱ منعکس ساخته است:
«بعد رفتم سینما که عجب پناهگاهی است، برای آدم غریبهای که نمیداند کجا برود و نمیتواند همین جوری توی کوچه ول بگردد. در همین محله لاتن. فیلمی بود از لهستان. مال آدمی معروف که اسمش یادم رفته. فرهنگ سینماییام میلنگد. چیزی بود در حدود موضوع «دستهای آلوده» سارتر. شهری است از لهستان پس از رهایی از آلمانها و پیش از آمدن روسها. میان این دو استقرار، قضایایی بر شهر میگذرد که معمولاً در خلأ قدرت میگذرد. آدمکشی و باندبازی میان دو جناح از یک حزب و بکشبکش. بدک نبود. جز اینکه آرتیستها، با حرکات عجیب و غریبشان کشته میشدند و با چه اداها. عین گداهایی که کنار کوچه پوست دستشان را میکنند، به ایجاد ترحم عابران. اصلاً این فرنگیها سادیسم پیدا کردهاند. جنگ هم که نیست، به بدترین صورتی بر پرده سینما زندهاش میکنند...».
«یونسکو» پاتوق سورچرانهای حرفهای!
آقای نویسنده در سفرنامه پاریس، یونسکو را هم از نوازشهای خویش بینصیب نگذاشته است. آنجا را بنگاهی میبیند برای گذران وقت توسط سورچرانهای حرفهای که نهایتاً باری از دوش جامعه خویش و جامعه جهانی برنخواهد داشت. چنانکه در یادداشت روز ۳۰ مهر ۱۳۴۱ اذعان دارد:
«دیگر اینکه این جور که میبینم این یونسکو شده از طرفی پاتوق سورچرانان حرفهای و از طرف دیگر سیاحتگاه روشنفکر جماعتی که در هر کجای عالم از سر حوزه زبان مادری خودش زیادی کرده. از طرفی یک عده آدم ناراحت از طرف دیگر راحتطلبها. آدمهای ماجراجو یا سر به زیر. دستهای به افزونطلبی آمدهاند و دسته دیگر به آرامشجویی. این است که مختصر تحرکی دارد، گرچه جمعاً یک بنگاه خیریه بینالمللی است و اصل علت وجودیاش باطل است، یعنی که اگر یونسکو هست، دلیل این است که فقر و عقبماندگی هست و اگر فقر و عقبماندگی هست، دلیل این است که استعمار هست... و الخ...».
او در آخرین نوبت از حضور خویش در یونسکو و حتی در ساختمان آن نیز این نهاد را عامل تحمیل فرهنگی، علمی و اقتصادی اقویا بر ضعفا و وسیلهای برای فریب و تخدیر روشنفکران تلقی میکند. جلال در روزنگاشت ۱۱ آبان ۱۳۴۱ خود را تا انتشار داوریهایش درباره این نهاد، به مردم ایران بدهکار انگارد:
دیگر اینکه امروز آخرین بار است که به یونسکو میآیم و پای قهوهای یا یک مارتینی، در قهوهخانهاش قلم میزنم یا توی حیاطش و بر آفتاب و سیگاری و اندیشیدنی و نوعی جلسه خصوصی با خویشتن. نوشتهام که این سفر را نوعی شتل انگاشتهام و حالا اضافه کنم که اصلاً خود این یونسکو نوعی شتل است. شتلی از این قمار کلان که عبارت باشد از روابط شرق و غرب. روابطی که حالا دیگر هیچ کس استعماری نمیخواندشان، بلکه نواستعماری و تقدیمشده به ملل عقبمانده. نه! یک روز باید حساب این اصطلاح عقبمانده و پیش پا افتاده و الخ را رسید. حالا حالش را ندارم. به هر صورت شتلی است که میدهند به جماعتی از اراذل روشنفکران عالم که یک سر و کله از محیطهای بومی خود زیادی آمدهاند تا خفقان بگیرند. تا قهوه و مارتینیشان برسد و بتوانند سوغات ۵۵ فرانکی برای عیالشان بفرستند و به جای کوچه سن دنیس، با علیامخدرات مترجم و منشی، دور بروند و پُز بدهند که با فلان فرنگی گپ زدهاند و با فلان مدیر مجلهشان پریدهاند و از فلان کلک کنفرانسهای بینالمللیشان سردرآوردهاند تا در ولایت خودشان دیگر تعجب نکنند از قمارهای کلان و از بخوبریدگیها و از این نظام دنیایی که به سمت کاهش ارزشهای بشری است و خود این یونسکو ابزارش. اصلاً «یونسکو» یعنی چه؟ یعنی سازمان فرهنگی و علمی و اقتصادی ملل متحد یا هم چه چیزها و کارش؟ تحمیل ملاکهای ارزش فرهنگی و علمی و اقتصادی ملل غرب مسیحی (اروپا و امریکا) بر سایر ملل جهان تا از عقبماندگی درآیند و خود را به سطح معیارهای فرنگی برسانند و حتی من که به این سفر آمدهام، یعنی این ارزیابی و مقایسه را پذیرفتهام و در این راه قدمی به نفع فرنگ برداشتهام. دستکم، سکوت در قبال چنین وضعیتی یعنی همین که نوشتم و تا وقتی که این پرت و پلا نشر نشده است، وجدان من بدهکار خواهد بود به تمام مردم - و در مرحله اول، به مردمی که در آن حوزه فرهنگی معین به سر میبرند که من از آن میآیم که با یونسکو، چنین کلاه گشادی سرشان گذاشتهاند و تازه خرجش را هم از جیب همت بودجههای حکومتی همان مردم درمیآورند.»
آیا باور کنم اعضای جبهه ملی، بازیچههای مصدق بودهاند؟
جلال آلاحمد برحسب آنچه در روزنگاشت هفتم آبان ۱۳۴۱ ذکر کرده، در پاریس و به گونهای غیرمنتظره، با مهندس احمد رضوی از اعضای جبهه ملی و رئیس مجلس هفدهم در غیاب آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی، روبهرو شده است؛ دیداری که مطالب ردوبدل شده در آن، به ذائقه وی بس تلخ آمده است:
«راستی شنبه عصر، مهندس رضوی را توی «دوپون» دیدم. با پسرش نشسته بود و من، خوش و خوشحال رفتم جلو. در سنین آزادیخواهی، رفت و آمدکی باهم داشتهایم و پس از قضایای ۲۸ مرداد، به معرفی مهندس ریاحی شوهرخاله عیال. از سلام و علیک پیدا بود که نهتنها دلتنگ است، بلکه طلبکار هم هست که مثلاً: «تو چرا هنوز زندهای؟» و درآمد که: «هنوز زنت را داری؟» عیناً. انگار آزادیخواهی در وقاحت است یا همه مجبورند عین او زندگی سگی داشته باشند. بعد حرف و سخنی از اینور و آنور و راستش پشیمان شدم که چرا رفتم سراغش و دیگر چه بگویم؟ «کجا زندگی میکنید؟» که امساک کرد. گفتم: «به قصد خراب شدن سر سرکار نمیپرسم.» گفت: «صلاحت هم در همین است» و مثلاً شوخی، اما چنان تلخ بود که دُم مار که کوتاه آمدم و بعد خداحافظ. آدم رجحان خودش را این بداند که مردم ازش میگریزند یا میترسند یا در رفت و آمد با او خطری احساس میکنند... و الخ. این است دیگر. آدم هیجان جماعت را به عنوان جا پای قرص اجتماعی فرض کند و با زیرپای خالی طرف تراستهای بینالمللی نفت برود و بخواهد با اهرمی که فقط بر بازار تهران تکیه داشت، دنیا را تکان بدهد و با آن لیبرالبازیهای در امور داخلی، بخواهد ریخت انقلابی بگیرد در امور بینالمللی... این میشود که مهندس رضوی شده. تا روزی که چیزی از این حضرات نخواندهایم، من یکی همهشان را مقصر میدانم در آن شکست جبهه ملی. آن ریاحی ستاد ارتش، آن شایگان و حسیبی و آن بازرگان. از همه اینها فقط فاطمی بود که به بهای سر خود، دهان و قلم این و آن را بست. آیا باور کنم که اینها همه، بازیچههای دست دکتر مصدق بودند؟ آخر گاهی به این امر اشارهای میکنند... رها کنم...».