قولي است معروف كه ولتر چون از زلزله ليسبون مطلع شد خوشبيني لايب نيتس و مفهوم «بهترين جهان ممكن» او را به باد انتقاد و استهزاء گرفت. عصبانيت ولتر زماني بيش از اندازه شد كه از كشيشان شنيد كه ميگفتند زلزله پيامد گناهان مردم ليسبون است! بعدها نيز ظرفاي ديگري سر به سرِ لايب نيتس گذاشتند و مفاهيم و انديشههاي فلسفياش را مسخره كردند از جمله شوپنهاورِ بدبين كه جهان را «بدترين جهان ممكن» ميدانست. لايب نيتس، اما بهزعم برخي مفسرانش، دو فلسفه داشت: فلسفه عاميانه و فلسفه محرمانه و اصل «بهترين جهان ممكن» به اولي تعلق داشت. او در «فلسفه محرمانه»اش چندان هم خوشبين نيست و فاصله زيادي با اسپينوزا و جبرانگاري ندارد. از ديدگاه جبريان، به خصوص اسپينوزا، جهان نه بهترين جهان است نه بدترين و خوب و بد و خير و شر ساخته انسانهاست .اصول و قوانين اين كيهان بر عليت و ضرورتِ سفت و سخت استوار است و كمترين اعتنايي به احساسات، عواطف، احوال، خواستها و آرزوهاي آدميان ندارد. انسان است كه بايد انگارهها و آرزوهايش را مطابق و موافق حركت طبيعي جهان تنظيم كند نه به عكس، زيرا وقوع همه رويدادها و پديدارها معلولِ زنجيرهاي از علل و اسباب طبيعي است، چه موافق ميل انسانها باشد كه در آن صورت نيك و خير قلمداد ميشود، چه موافق ميلشان نباشد كه در آن صورت بد و شر تلقي ميشود .
خير و شر رخدادهاي طبيعي صرفا از نظرگاه انسانهاست و به خود آنها نه خير و سود اطلاق ميشود نه شر و ضرر. در نظر اسپينوزا و همفكرانش، فرآيند حركت جهان مستقل از وجود و حضور انسانهاي عالم است. بر اين مبنا، چيزهايي كه آدميان به اسم بلاياي طبيعي، مانند زلزله و سيل و توفان و بيماري و رانش زمين ميشناسند بلا و مصيبت نيستند، بلكه حوادثي طبيعي و عادي در نظام طبيعتند و هرگز با اين آگاهي و قصد پيشين روي نميدهند كه به انساني كمترين زياني برسانند يا بيشترين خيري .
اين انديشه در قرن هفدهم در زماني طرح ميشود كه علم جديد و نظريات و اكتشافات و اختراعات نو يك موضوع و يك ابژه بيشتر ندارد و آن طبيعت است. هدف اصلي فيلسوفان و دانشمندان اين قرن، شناخت طبيعت، قوانين و نيروهاي آن و نيز نيل به اسرار و رموز دروني آن است. از اين طريق، فلسفه و علم جديد ميخواهد بر طبيعت و شيوه كار آن آگاه و واقف شود تا آن را تابعِ خواست و تصور و اراده انسان قرار دهد و آدمي را مالك و ارباب و سرور آن بداند. اين هدف تا حد زيادي محقق ميشود و فلسفه و علم جديد موفق ميشود به بيشتر خواستهايش جامه عمل بپوشاند. طبيعت تا اندازهاي مسخر و مملوك انسان و عقل و ارادهاش واقع ميشود و انسان همچون سوژه، به گفته بيكن، پوست طبيعت را ميكند و آن را شكنجه ميدهد تا اسرار و بواطنش را به او نمايان كند. اگرچه علم و تكنيك مدرن تا حدي توانسته است تصوير و تصور خودش را در پهنه و صورت طبيعت نقش بزند و آن را منفعل و مطيع خويش كند، اما هنوز نتوانسته است به كنه و باطن و حقيقت آن دست پيدا كند. طبيعت گاه نقشهاي انسان و علم جديد را برآب ميكند و قاعده خويش را اِعمال. هنوز پيشبيني دقيق برخي رخدادها از توان علم و ابزارهايش خارج است. هنوز وقوع پارهاي از پديدههاي طبيعي در تملك انسان و علم نيست. اين همه حاكي از تناهي ذاتي انسان و محدوديت علم و فن اوست. انسان با همه تلاشهايش در علم و فلسفه و هنر تاكنون نتوانسته است امپراتوري خود را بر سراسر هستي بگستراند و حاكميت مطلق داشته باشد. به هر تقدير، اگرچه بشر بر بيشتر بخشهاي طبيعت غالب آمده است، طبيعت با قانون و نظم خاص ديرينهاش همچنان به راه خويش ميرود و گاه برخي حلقههاي ضروري فرآيند علت و معلولش هستي انسان را در روي زمين تهديد ميكند و به زندگي و بقايش آسيب جدي ميرساند. پارهاي از اين پديدههاي طبيعي از نگاه بشر غيرعادي و بلا و شرند، زيرا به نابودي زيستگاه و پناهگاه و خانه و كاشانه او ميانجامند و گاه مرگ دستهجمعي و فجيع انسانها را موجب ميشوند. انسانهاي اين دوره جديد، عصرعلم و عقل و تكنيك نيز نتوانستهاند از اين وقايع فاجعهبار و حوادث زيانمند براي بشر جلوگيري كنند، زيرا بعضي قسمتهاي طبيعت و قوانين ضروري آن يكسره معلوم و مهار نشده است و پيشبيني آينده در مواردي ممكن نيست. اسپينوزا در قرن هفدهم از اخلاقي سخن ميگفت كه با پيشرفت علم سازگار باشد. بهزعم او، آرامش روحي بشر در پذيرش جبر علّي قابل حصول است. طبيعت و تمام جهان مادي در درون جبر عليت محبوس است و انسان صرفا در صلح و سازش با اين «قفس آهنين» است كه ميتواند به سكينه و طمانينه دست يابد. آنچه انسانها بد و زيانمند و بلا ميانگارند ساخته و پرداخته خيال خودشان است و تمام جهان و طبيعت به تصورات و احساسات و آرزوهاي انسانها بياعتناست. پديدههايي كه در نظر آدميان مصيبت و فاجعهاند صرفا معلولها و پيامدهايي علّياند. شايد بتوان گفت كه در انديشه اسپينوزا اين جهان نه «بهترين جهان ممكنِ» لايب نيتس است نه «بدترين جهان ممكنِ» شوپنهاور، بلكه واقعيترين جهان ممكن است. از ميان برداشتن اين جهان و از نو ساختن جهاني ديگر كه در آن هر كس به كام خود برسد صرفا يك آرزوي انساني است، يك سخن شاعرانه. هنوز كه هنوز است نه سقف فلك شكافته شده و نه طرحي نو درانداخته شده است .از آنجا كه اسپينوزا از معتقدان به وحدت وجود بود، خداي او هم همان خداي متجلي در نظام و قوانين جهان است. پس شر و بلا در نظر خدا نيز شر و بلا نيست همچنانكه در كار طبيعت شر و بلا محسوب نميشوند. شر و بلا و زشت و خير و حسن و زيبا صرفا در نظر انسانها چنانند. بنابراين نه جهان با بشر دشمني دارد نه خدا، بلكه انسان است كه چنين ميپندارد. انسان است كه ميپندارد مغضوب و مقهور خدا يا طبيعت واقع شده است. انسان است كه ميپندارد خدا يا طبيعت از دست او خشمگين شده و زلزله و سيل و توفان فرستاده است. بشر در اين عالم دشمن ندارد همچنانكه دوست هم ندارد. خدا يا طبيعت نه دشمن بشرند و نه دوست او. هر كس كار خود را ميكند. در نگاه شاعرانه و متفكرانه به چنين جهاني است كه گفتهاند خدايان قديم از آن گريختهاند و خداي تازه هنوز ظهور نكرده است. در اين صورت، آيا بشر در اين جهان جبر و ضرورت تنها و بيپناه نيست؟ اسپينوزا ميكوشد فهم و درك بشر را از خويشتن و خدا يا طبيعت ديگر كند. شايد بتوان گفت كه از منظر اسپينوزا زلزله نه شر و بلاست نه خير و نعمت، بلكه صرفا يك معلول است. پس آيا جز تسليم و رضا و صبر چارهاي است؟